بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت fatemeh

fatemeh

1401/03/27

                کلیت رمان جذبم نکرد اما بعضی از جملات و دیالوگ هایش را بسیار پسندیدم.
◇ چقدر زمان لازم است تا بوی کسی را که دوست داریم، از یاد ببریم؟ چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشیم؟ کاش کسی به من ساعت شنی می داد.
◇ نشستم و سرم را بین دستهایم گرفتم. کاش می شد از تنه ام جدایش کنم و روی زمین جلو خودم بگذارمش و با لگد به دورترین نقطه ی ممکن پرتش کنم. آن قدر دور که دیگر نشود پیدایش کرد. اما حتی شوت کردن هم بلد نیستم. شک ندارم که به هدف نمی زنم.
◇ زندگی همین است. زندگی تقریبا همه ی مردم همین است. عشق بازی می کنیم، رفع و رجوعش می کنیم، بزدلی های خودمان را داریم، آن ها را مثل جانور دست آموز نوازش می کنیم، پرورش می دهیم و به آن ها وابسته می شویم.
◇ زندگی همین است دیگر. بعضی آدم ها شجاعند و بعضی با هرچیزی کنار می آیند و چه کاری راحت تر از کنار آمدن...
◇ یک پایان تلخ خیلی بهتر از تلخی بی پایان است.
◇ آفرین به ما، چون همه چیز را خاک کرده ایم؛ دوستانمان را، رویاهایمان را، عشق هایمان را و حالا نوبت خودمان رسیده! دست مریزاد رفقا!
◇ خاطره ی یک زندگی تکه تکه... هیچ، کمی زندگی، بعد دوباره هیچ، و بعدش دوباره زندگی، دست آخر هم دوباره هیچ. خلاصه مثل برق و باد گذشت. وقتی یادش می افتم حس می کنم به اندازه چشم به هم زدنی بود و بس... حتی چشم به هم زدن هم نه، از آن کوتاه تر، مثل سراب... نتوانستیم مثل همه ی آدمها زندگی کنیم.
◇ آره! من مثل بادبادکم، اگر کسی قرقره ام را نگیرد، معلوم نیست از کجا سر دربیاورم... اما جالب است... گاهی وقتها به خودم می گویم که تو آن قدر قوی هستی که نگهم داری و آن قدر باهوش هستی که بگذاری پروازم را بکنم...
◇ آنجا بود که فرو شکستم. اصلا انتظارش را نداشتم. مثل بچه ها زدم زیر گریه... من... این پسربچه می توانست پسر من باشد. من باید یادش می دادم کبوترها را چطوری دور کند. من باید پولیورش را برمی داشتم و کلاه لبه دارش را سرش می گذاشتم. من باید این کارها را می کردم.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.