بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

دوستش داشتم

دوستش داشتم

دوستش داشتم

آنا گاوالدا و 2 نفر دیگر
3.2
92 نفر |
26 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

178

خواهم خواند

26

دوستش داشتم داستان زنی است که همسرش او و دو دخترش را به خاطر معشوقه اش ترک می کند. کلوئه زن جوانی است که همسرش، آدرین، را عاشقانه دوست دارد. اما آدرین، پس از چند سال زندگی، به کلوئه می گوید معشوقه ای دارد و می خواهد کلوئه را ترک کند. کلوئه با دو دختر کوچکش به ویلای پدر و مادر آدرین در خارج از شهر می رود. پدرشوهر کلوئه? پی یِر? مردی خشک و آرام است. او در گفت و گویی طولانی با کلوئه ماجرای عشق خودش را بازگو می کند و اشتباهاتش در راه این عشق را به خاطر می آورد . پی یر از عاشقی پس از ازدواج حرف می زند و از دو راهی ماندن یا رفتن و ترک کردن. دوستش داشتم رمانی است درباره ی جدایی و باور به این که زندگی هیچ کس با جدایی به پایان نمی رسد.آنا گاوالدا در 9 دسامبر 1970 در بولونی- بیانکور در فرانسه متولد شده و در رشته ی ادبیات فرانسه تحصیل کرده است. وی در بیست ودو سالگی (1992م.) جایزه ی بهترین نامه ی عاشقانه ی رادیو فرانسه ی بین المللی و در سی سالگی (2000م.) جایزه ی بزرگ رادیو- تلویزیون لوکزامبورگ- لِر را برای مجموعه داستان کاش کسی جایی منتظرم باشد از آن خود کرد. از گاوالدا رمان ها و مجموعه داستان های متعددی منتشر شده که همه با اقبال خوانندگان روبه رو شده و تیراژ تعدادی از آن ها از رقم 5/1 میلیون نسخه فراتر رفته است.ناهید فروغان در سال 1326 در تهران متولد شد. او در 1344 وارد دانشکده ی حقوق دانشگاه تهران شد. فروغان پس از آن که در 1348 از دانشگاه فارغ التحصیل شد تا چند سال به کارهای حقوقی پرداخت. او ترجمه را از سال 1356 آغاز کرد و تاکنون نیز این حرفه را ادامه داده و کتاب های تاریخی و ادبی متعددی را ترجمه کرده است، ازجمله: تاریخ جنبش کارگری اروپا، وانهاده، دوستش داشتم، تاریخ امپراتوری هخامنشی، وحدت سیاسی و تعامل فرهنگی در شاهنشاهی هخامنشی، داریوش در سایه ی اسکندر، کلمات، گرگ مغول و... در کارنامه ی فروغان در عرصه ی ترجمه دریافت جایزه ی کتاب فصل و جایزه ی ترجمه سفارت فرانسه نیز به چشم می خورد.

لیست‌های مرتبط به دوستش داشتم

یادداشت‌های مرتبط به دوستش داشتم

            *من این ترجمه را نخوانده‌ام.
حال‌وهوای کتاب در روزگار زنی پرسه می‌زند که همسرش او را ترک گفته است، به امید عشق تازه‌ای که انگار تازه یافته است.
چندان در طول کتاب نمی‌خوانیم که چه شد که این شد! پر واضح بود که برای نویسنده، موشکافی علت این طلاق عاطفی، اهمیتی ندارد. ظاهر ماجرا این است که زن هنوز مرد را دوست داشته هنگام وداع! اما چه گذشته است بر این دو؟ هیچ نمی‌دانیم. نویسنده برای رسیدن به ایده‌ی خود کمی عجله دارد. عجله‌ای که در طول متن پدیدار است و توی ذوق می‌زند. در عین حال، ریتم تند کتاب و سرانجام نزدیک آن توی ذوق نمی‌زند. چه بسا رضایت‌بخش باشد. چرا که هرچه جلوتر برویم، بهتر می‌دانیم که کتاب حول ایده خود است. نه ماجرای ترک سر و همسر!
ایده کتاب، ایده ترسناکی به نظر می‌رسد. اما ایده نویی نیست. به نوعی تکرار همان دمی خوش باش است که بسیار شنیده‌ایم. اما آیا فقط همین است؟ گاهی در انتهای کتاب به نظرم می‌آمد که این ایده می‌تواند پا را فراتر هم بگذارد. به گونه‌ای که خوشی‌های زیادی را قربانی سرخوشی خودت کنی. می‌ارزد؟ شاید! یک عمر زندگی از تو مانده. چه کسی می‌تواند بگوید که نه؟ هان؟ دقیقاً این همان نقطه‌ای است که من از ایده کتاب کنار می‌کشیدم و از دور می‌دیدم که... جانم می‌رود :)
          
fatemeh

1401/03/27

            کلیت رمان جذبم نکرد اما بعضی از جملات و دیالوگ هایش را بسیار پسندیدم.
◇ چقدر زمان لازم است تا بوی کسی را که دوست داریم، از یاد ببریم؟ چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشیم؟ کاش کسی به من ساعت شنی می داد.
◇ نشستم و سرم را بین دستهایم گرفتم. کاش می شد از تنه ام جدایش کنم و روی زمین جلو خودم بگذارمش و با لگد به دورترین نقطه ی ممکن پرتش کنم. آن قدر دور که دیگر نشود پیدایش کرد. اما حتی شوت کردن هم بلد نیستم. شک ندارم که به هدف نمی زنم.
◇ زندگی همین است. زندگی تقریبا همه ی مردم همین است. عشق بازی می کنیم، رفع و رجوعش می کنیم، بزدلی های خودمان را داریم، آن ها را مثل جانور دست آموز نوازش می کنیم، پرورش می دهیم و به آن ها وابسته می شویم.
◇ زندگی همین است دیگر. بعضی آدم ها شجاعند و بعضی با هرچیزی کنار می آیند و چه کاری راحت تر از کنار آمدن...
◇ یک پایان تلخ خیلی بهتر از تلخی بی پایان است.
◇ آفرین به ما، چون همه چیز را خاک کرده ایم؛ دوستانمان را، رویاهایمان را، عشق هایمان را و حالا نوبت خودمان رسیده! دست مریزاد رفقا!
◇ خاطره ی یک زندگی تکه تکه... هیچ، کمی زندگی، بعد دوباره هیچ، و بعدش دوباره زندگی، دست آخر هم دوباره هیچ. خلاصه مثل برق و باد گذشت. وقتی یادش می افتم حس می کنم به اندازه چشم به هم زدنی بود و بس... حتی چشم به هم زدن هم نه، از آن کوتاه تر، مثل سراب... نتوانستیم مثل همه ی آدمها زندگی کنیم.
◇ آره! من مثل بادبادکم، اگر کسی قرقره ام را نگیرد، معلوم نیست از کجا سر دربیاورم... اما جالب است... گاهی وقتها به خودم می گویم که تو آن قدر قوی هستی که نگهم داری و آن قدر باهوش هستی که بگذاری پروازم را بکنم...
◇ آنجا بود که فرو شکستم. اصلا انتظارش را نداشتم. مثل بچه ها زدم زیر گریه... من... این پسربچه می توانست پسر من باشد. من باید یادش می دادم کبوترها را چطوری دور کند. من باید پولیورش را برمی داشتم و کلاه لبه دارش را سرش می گذاشتم. من باید این کارها را می کردم.
          
            وقتی اسم کتابی به بهانه‌های مختلف در دنیای ادبیات سر زبان‌ها می‌افتد، ماراتن ترجمه هم بین مترجم‌ها شروع می‌شود. البته متاسفانه در ایران همچنان به دلیل شوخی بودن کپی رایت و حق و حقوق مولف و ناشر، یکی دو تا مترجم صاحب‌نام و کاربلد، کتابی را با دقت و وسواس ترجمه می‌‌کند و با فاصله کوتاهی از ورود آن کتاب به بازار، مترجم‌نماها متن ترجمه شده کتاب را با اعمال تغییرات جزئی در جمله‌ها و کلمه‌ها، دوباره تایپ می‌کنند و دست ناشر می‌دهند. به این ترتیب است که یک دفعه ویترین کتابفروشی‌ها با پنج-شش ترجمه از یک کتاب پر می‌شوندو این تراژدی ترجمه در ایران است. اما دنیای ترجمه، روی دلچسب و گوارای دیگری هم دارد که باز ترجمه آثار ادبی است مثلا ممکن است کتابی که10سال پیش توسط یک مترجم از فرانسه به فارسی ترجمه شده و به چاپ دهم هم رسیده، حالا به دست مترجم دیگری از انگلیسی-که کتاب در اصل به آن زبان نوشته شده- ترجمه شود. قاعدتا کفه ترازو به سمت دومی سنگینی می‌کند تو بگو صد گرم. گاهی هم ممکن است مترجمی بیاید و سر صبر و حوصله به ترجمه اثری بنشیند که سال‌ها پیش ترجمه و بارها تجدید چاپ شده است. در این صورت تنها چیزی که می‌تواند کفه ترازو را به نفع ترجمه دوم سنگین‌تر کند، کیفیت ترجمه است. وقتی«نشر ماهی» کتابی را منتشر می‌کند که قبلا هم ترجمه شده و هم تجدید چاپ‌، حتما چیزی لابه‌لای صفحاتش گذاشته تا جیبی کوچکش را سنگین و رنگین کند. شاید قرار است خرگوشی از کلاه بیرون بپرد که تا همین دیروز توی آستر کلاه گیر کرده‌بود و چیزی به خفه شدنش نمانده بود البته فراموش نکنیم که اسم «آنا گاوالدا» به تنهای وزنه سنگینی روی جلد کتاب است.

بخشی از متن: 
«من می‌گفتم و او ترجمه می‌کرد. جالب اینجا بود که من هنوز جمله‌ام را تمام نکرده بودم که او ترجمه‌اش را شروع می‌کرد. نمی‌دانم چطور از پس این کار سخت برمی‌آمد. گوش می‌کرد و بلافاصله همه چیز را تکرار می‌کرد. ترجمه همزمان بود. جالب بود... واقعا... اول آرام آرام حرف می‌زدم، اما بعد سرعت گرفتم. شاید می‌خواستم دستپاچه‌اش کنم. پلک نمی‌زد برعکس، انگار از این بازی خوشش آمده بود. با این کارش می‌خواست نشانم دهد که دستم را خوانده...»