یادداشت نیایش بهرامی

گریه های امپراتور
        آقای نظری که شعر میگه آدم دلش میخواد زمان متوقف بشه بشینه همینطوری تک تک ابیات رو بخونه

همهٔ شعر ها قشنگ بود ؛ اما این شعر مرا به دنیایی دور نبرد و به حال آورد :

از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند
      
6

16

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.