یادداشت سارا مستغاثی

                یکی از مسائلی که باعث می شود ایمانم به غیب محکم تر شود، روبه رو شدن با کتاب های خاصی در لحظات خاص تری از زندگی است...انگار باید آن کتاب را در آن لحظه پیدا کنم تا پاسخ گوی چیزی باشد...اصلا انگار آن کتاب من را پیدا می کند.
البته این کتاب های خاص خودشان را با واسطه هایی به من رسانند. واسطه هایی مانند یک کلاس کسل کننده ی ادبیات که آدم را به سمت خواندن یک ای بوک خاک خورده در گوشی همراه می کشاند. و آن وقت با خواندن تنها چند صفحه از آن ای بوک خاک خورده می فهمی که خودش است...این همان چیزیست که باید بخوانم. و بعد در اولین فرصت آن کتاب را می خری ولی روز ها فقط نگاهش می کنی...تا شیرینی انتظار را لمس کنی...و بالاخره شروع به خواندنش می کنی.

بهترین عبارتی که می توانم درباره ی یک عاشقانه به کار ببرم فقط این است که خیلی فهمیدمش.
نمی دانم اگر در شرایط دیگری این کتاب را می خواندم هم همین قدر می فهمیدمش یا نه...فقط خیلی مناسب بود.
بعضی کتاب ها برایم یک "اتفاق" اند...دیدم را به زندگی تغییر می دهند...یک نگاه جدید به من می دهند...ولی یک عاشقانه این طور نبود...خیلی از جملاتش انگار حرف هایی بودند که مدت ها بود می خواستم بزنم...حرف های دل بودند انگار...و در عین حال یک سری جملاتش با پیش فرض های من خیلی متفاوت بودند ولی نمی دانم چگونه این قدر فهمیدمش...

"به باور داشتن عادت نمی کنم..."
        
(0/1000)

نظرات

خوندن و رویارویی با این متن هم جزو همون لحظات بود. ممنونم ازت بابت به‌اشتراک‌گذاشتنش. :)