یادداشت مجید اسطیری

                با رمانی روبرو هستیم که تصاویر بسیار پر قدرتی دارد و اساسا نویسنده در تصویرسازی خیلی قوی عمل میکند:
"باران شروع میشود. "محمد دل شیشه" بازی اش را ادامه میدهد. مردم با عجله و چتر به دست میدوند. اما او نه به آسمان نگاه میکند و نه به باران اهمیت میدهد. کم کم باران تندتر میشود. سیلاب بزرگی به راه می افتد و آهسته آهسته اشیا روی آب شناور میشوند.
هیچ کس در خیابان و پیاده روها نمی ماند
مردم همه به ساختمان های بلند رو می آورند و از طبقات فوقانی ساختمان های بلند نگاه میکنند
 
انگار داره درباره سیل اخیر ایران حرف میزنه!"
شخصیت اصلی و راوی رمان مظفر صبحدم است که 21 سال حبس در یک زندان مناطق صحرایی او را به یک حکیم تبدیل کرده. مثلا این مرواریدهای حکمت را از خود صادر میکند:
 "بیابان و سیاست هر دو مثل یکدیگرند: دو زمین که چیزی از آن ها نمیروید!"
"هیچ خلوتی انسان را از جهان نمی رهاند" 

 "شما بگویید زندگی چیست جز چرخشی عظیم حول چیزهایی عادی؟! چرخشی عظیم حول آن چیزهایی که می‌توانیم در مکان دیگری و طور دیگری به آنها برسیم و از منظر دیگری نگاهشان کنیم!"

 "آدمی رازهای خود را به گور می‌برد. اگر رازی نباشد دنیا به قصاب‌خانه ای بزرگ بدل خواهدشد. خانواده‌ها از هم می‌پاشند، لشکر ها شکست می‌خورند، آدم ها رسوا می‌شوند. من همیشه ستایشگر راز بوده ام، همیشه همیشه."

 "کسی که بخواهد اعتنایی به مرگ نکند باید تا به آخر دنبال زنده هایی بگردد که آنها را از دست داده. راه آنهایی که اعتنایی به مرگ ندارند فرق میکند. راه درازتر و پیچیده‌تری است. آنهایی که به مرگ اعتنایی ندارند محکوم اند با زندگی بازی سنگینی را شروع کنند. محکوم اند دنبال تمام دوستان و هم مسلکان شان بگردند و مطمئن باشند یک بار دیگر آنها را در جای دیگر پیدا می‌کنند."

.وقتی رمان «عمویم جمشید خان» را می‌خواندم این حس را نداشتم اما الآن فکر می‌کنم دارم رمانی از یک کافکای عراقی را می‌خوانم! همان گونه که "قصر" کافکا مثل ماز تودرتویی جلوه میکند که انسان به راحتی نمیتواند به آن نفوذ کند در اینجا نیز طبیعت و صحرا همین نقش را دارند.
در توضیح این رویکرد اکسپرسیونیستی چه میتوانم بگویم؟ تابلوی جیغ ادوارد مونک را دیده اید؟ خواندن این رمان مثل قدم زدن در فضای همان تابلو است. 
راوی غرق در تردیدهای یک عمر از دست رفته است. 21 سال اسارت در صحرا
و هر شخصیتی که می بیند برایش عجیب و ناشناخته است و مثل همان دو شخصیت قد بلند تیره رنگی است که از انتهای پل به سمت مرد جیغ کشان تابلوی مونک می آیند
پرداخت رمان به شدت اکسپرسیونیستی است و همه عناصر اعم از صحرا و قصر و سیل رنگ آمیزی تندی دارند"
 <img src="http://www.naqderooz.com/wp-content/uploads/2016/09/meaning-of-the-scream-painting-by-edvard-munch-art-420x500.jpg" width="222" height="333" alt="description"/>


 "ببینید آن جنبه پرداخت اکسپرسیونیستی که میگویم در این رمان چطور معنا پیدا میکند. فکر کنم در تمام اثر سیصد چهارصد بار تکرار میشود که راوی بیست و یک سال در زندان بوده. در حالی که میدانیم برای بستن این قرارداد با مخاطب یک بار ذکر کردن این مطلب کافی است. در مقابل این تجربه دردناک راوی مثلا خواهران سپید هستند که در فضایی خیلی روشن و قدیس گونه سیر میکنند تا مثل یک تابلوی اکسپرسیونیستی کنتراست رنگ ها در بیشترین حد خودش باشد"
اما به نظرم
اکسپرسیونیسم شرقی با اکسپرسیونیسم غربی خیلی تفاوت دارد. انسان شرقی وقتی احساسات مهارنشده ش را بیرون میریزد سیلاب پر قدرتی به راه می افتد که نیروی محرکه آن عشق است بر خلاف انسان غربی که ظاهرا محرک احساسات مهارنشده ش وحشت است"

 "دمدمه های صبح به قله بسیار بلندی رسیدند. قله ای که بالاتر از ابرها قرار داشت. مثل جزیره ای بود در دریایی که امواج نقره ای ابر آن را پوشیده باشد. اولین شعاع آفتاب بر آنها و دریای بی کرانه سفید می تابید. زیباترین تصاویری بود که تا آن زمان آن دو بچه دیده بودند. دنیا آن قدر زلال وخنک و سپید بود که گویی به سیاره دیگری پرواز کرده بودند. دنیای اندوهناک زیر ابر هیچ شبیه آن نبود.

دارند میروند به طرف آخرین انار دنیا"
اگرچه نویسنده واقعا قلم گیرایی دارد اما کثرت توصیفات بالاخره باعث میشود که شما احساس دلزدگی کنید و گمان ببرید که نویسنده مشغول روده درازی است. کوچک ترین احساس درونی شخصیت ها لااقل با شش هفت جمله توصیف میشود.

 ""سریاس صبحدم" آرزو دارد زیر آخرین انار دنیا بمیرد:

سریاس میخواست در مرگی زیبا بمیرد. سریاس تلاش میکرد برخیزد. ما خیلی اصرار داشتیم استراحت کند اما بی فایده بود.
با صدایی گنگ و ضعیف مانند آن که نتواند از درد چشمانش را باز کند گفت: اگر با من نیایید میروم، تک و تنها
این آخرین آرزویش بود. آخرین امیدش
لحظه به لحظه مرگش را تاخیر می انداخت تا به "آخرین انار دنیا" برسد"
گمان میکنم این رمان هم نهایتا از نوعی نیهیلیسم حرف میزند همان طور که رمان "عمویم جمشیدخان" به نظرم با نیهیلیسم تمام شد: 
 "بنگرید: پدری با دست خالی و پسری که به مرگی پوچ مرده در دشتی از خار و خس به هم میرسند.
نگاه کنید: تا چشم کار میکند قبایی از پوچی روی سر ما قرار گرفته. قبه ای بزرگ از پوچی. گنبدی عظیم از هیچی. چتری بزرگ از بی معنایی. 
آن لحظه این گونه فکر میکردم که من و سریاس نه گذشته ای داریم و نه حال و آینده ای
آن شب در آن روشنی کمرنگ و بی فروغ به هم رسیدیدم اما حرفی برای گفتن نداشتیم
پوچی بزرگی من و او را احاطه کرده بود"
و بالاخره این که این رمان قدرت فراوانی در نمایش تصاویر خشن دارد:
"غروب دیر وقت بود که کریم از غفلت ما استفاده کرد و آن بچه را سر سفره شام کشت. منظره عجیبی بود. قبلا سفره ای چنین خونین ندیده بودم. پلو پر از خون شد. خرده های نان در خون شناور بود. سر کوچک آن بچه روی زانوهای من افتاد. خون و خرده استخوان های جمجمه ش توی بغلم ریخت. مثل این که مرا بغل کرده باشد یا چیزی شبیه آن.
بلند شدم و پلو را ریختم. به کریم گفتم: نمیگذاری غذایمان را بخوریم؟
میدانستم حرف چرتی میزنم
اعترافات سومین سریاس"
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.