بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت hatsumi

hatsumi

1402/03/04

                به باور من کتاب های کمی هستند که حتی وقتی میخوای فقط به خوندن پنجاه صفحه ازشون برای یک روز اکتفا کنی ،کتاب با تو کاری میکنه که تا به آخرش نرسه ازش دست نکشی ،و مادام بوواری برای من همچین کتابی بود به خودم اومدم و دیدم دارم ساعت ها میخونمش و غمی از تموم شدنش توی دلم نشست،
داستان در مورد عشق ،مرگ،دوست داشتن و حتی دینداری هست ،داستانی که زولا از اون تعریف میکنه و این مطلب در مقدمه کتاب آورده شده، اما از برترین نویسندگان دیگری که زبان به تحسین این اثر گشودند و در مقدمه کتاب آورده نشده  هنری جیمز و ولادیمیر نباکوف بودند ، ماریو بارگاس یوسا مادام بوواری رو اولین رمان واقعی مدرن میدونه‌ و درکتابش به نام عیاشی همیشگی مادام بواری را به عنوان اولین رمانی که ترکیبی ماهرانه از «شورش، خشونت، ملودرام و سکس» دارد، جلوتر از زمان خود قرار می‌دهد. از نظر سبک، و یوسا اشاره می کند که چطور رمان فلوبر راهنمایی برای نویسندگان مدرن بعد از خودش خواهد بود ، یوسا خودش از بهترین نویسنده ها هست و کتاب های خیلی عالی ازش ترجمه شده .
مادام بوواری ،داستانی که در قرن نوزدهم نوشته شده  در مورد زنی که از خانه داری خسته شده و به دنبال آزادی های بیشتر هست، حتی قبل از اینکه جنبش های فمنیستی رخ بدهند برای همین اثر مهمی هست و به نوعی یک انقلاب ادبی بوده ،مضامینی مثل عشق و خیانت و دسترسی به آزادی های بیشتر که در سیطره مردان بوده در این داستان به اِما شخصیت اصلی داستان داده شده که به دنبال فرار از محدودیت های زندگی زنانه قرن نوزدهم بوده ،داستانی که به سبک رئالیسم نوشته شده و حتی رمانتیک بودن و توهم عشق داشتن شخصیت اصلی داستان که اِما هست و مشکلاتی که به خاطر این رمانتیک بودن براش اتفاق می افته نشون میده که نویسنده به دنبال این بوده که نشون بده رمانتیسم چه رنجی رو برای افراد در پی داره ، به همین خاطر فلوبر در سال 1857به دادگاه فراخوانده میشه چون کتابش اثری ناشایست تلقی میشه ،بله بله ،همین کتاب.
 در جامعه  قرن نوزدهم وظیفه زن فقط همسرداری ،بچه داری و خانه داری بوده ،حالا از دل این رمان یه شخصیت سرکش بیرون میاد که از هر محدودیتی فراری بوده ،همچین در قسمت های زیادی از داستان میبینیم که فلوبر باور به کلیسا و تقدس عبادت  رو به چالش میکشه اینکه مردم به جای پزشک از کشیش درخواست کمک میکنند،سخنان کفرآمیزی که گفته میشه و صحنه خارق العاده ای که پیرزنی با دست های پینه بسته وقتی هدیه ای میگیره میگه این هدیه رو به کشیش میدم تا برامون دعا کنه،و طنز تلخ این حرف با خواننده میمونه،
 بارها از فلوبر خواسته شد قسمت هایی از رمان رو حذف کنه و فلوبر خیلی عصبانی میشد امادر آخر با توصیه دوستش ماکسیم دوکمپ صحنه هایی از کالسکه سواری اِما و لئون حذف میشه... 
⭕وارد محدوده اسپویل بیشتر میشیم⭕
به طور جزئی تر، داستان در مورد پزشکی به نام شارل هست پزشکی ساده ،بدون بلندپروازی های مالی و رویاهای عاشقانه زیاد به دنبال یک زندگی عادی، بعد از ازدواج اولش ،برای درمان پای باباروئو راهی یک روستا میشه و اونجا دلباخته اِما میشه ،زندگی اون ها رو به هم میرسونه،اوایل کتاب بیشتر در مورد زندگی شارل و خانواده اش میخونیم در واقع ما از کودکی تا مرگ شارل همراهش هستیم ،میبینیم که شارل چطور از شخصیتی که در مدرسه مسخره میشده و دوره ای به دنبال عیاشی میره و امتحان پزشکیش رو از دست میده تبدیل به یه پزشک میشه اما جاهای مختلفی از داستان میبینیم که مادرش برای زندگیش تصمیم میگیره ،ازدواجی که به وسیله مادرش براش تدارک دیده شده و حتی دخالت های مادرش در ازدواج دوم ،و از منظر روانشناختی هم میشه شخصیت مادر رو به سادگی ،ساده لوحی و گاهی بی عرضگی شارل ارتباط داد، اما بعد داستان در مورد اِما توضیح میده،اِما با حضور در یک مهمانی دلباخته تجمل و رویایی بودن زندگی آدم های دیگه میشه و زندگی رو به کام خودش تلخ میکنه ،از زندگی روستایی خسته و به دنبال آزادی های بیشتر ، اِما حتی وقتی میخواد بچه دار بشه دوست داره که یک فرزند پسر داشته باشه ،چون اینطوری انگار یک نفر میتونه آزادی ها و زندگی ای که اون به دنبالش بوده رو تجربه کنه ...
⭕spoiler alert⭕

 اِما با دوتا آقا به نام رودولف و لئون وارد رابطه میشه در این حین تجمل گرایی باعث میشه مدام خرید های بی فکر کنه و برای خودستایی و خودنمایی خودش رو مقروض کنه ،اما همه عشق ها رنگ میبازند و اِما دلزده و دلگیر باقی میمونه ،قرار بر این میشه که اموال شارل و اِما مصادره بشه ،و اِما به هردری میزنه و هرکاری میکنه نمیتونه پول رو جور کنه ،حتی از معشقوقه هاش کمک میخواد و هر کدوم به نحوی غیبشون میزنه ،رودولف با اینکه از لحاظ مالی نیازمند نیست کمکی بهش نمیکنه ،اِما خودش رو میکشه.
دردناک ترین قسمت برای من اونجا بود که میگفت شبی که رودولف و لئون خواب بودن شوهر اِما در سوگش بیدار بود ،به در دیوار خونه نگاه میکرده و حتی نمیخواسته بذاره وسایلی که درشون اثری از اِما بوده مصادره بشه ،
«رودولف که همه روز را برای سرگرمی در جنگل تاخته بود،در کوشک اش آسوده خوابیده بود؛ لئون هم در خانه اش خواب بود .در آن ساعت یک کس دیگر هم بود که نخوابیده بود »
و نویسنده عشق ناکام ژوستبن و ناراحتی مسموم کردن معشوقش به زیبایی به تصویر می کشه.
شاید عشق واقعا همین بوده ،همین که وقتی همسرت تمام دارییت رو به باد داده باز هم تو تلاش میکنی که از مسمویت نجاتش بدی ،باز هم دوستش داری و میخوای فقط زنده بمونه.
 در پایان داستان بعد از مرگ اِما وقتی شارل نامه های رودولف؛معشوق اِما رو پیدا میکنه اصلا قسمت خوشحال کننده ای نیست ،توصیف فلوبر از اما و روایت گری فلوبر یک روایت گری بدون قضاوت بوده ،و به خواننده این احساس رو نمیده که اِما مستحق مجازات هست ،در مواجه همسر و معشوق اِما با هم ،وقتی شارل  در معشوق همسرش نشانه هایی از همسرش میبینه و به جای هر دعوا و مرافعه ای فقط به گفتن شاید این سرنوشت بوده بسنده میکنه،آیا این عشق حقیقی نبود اینکه حتی نخوای معشوقت رو بخاطر خطایی که در حقت کرده سرزنش کنی...شاید عشق همین روزمرگی ها و عادی شدن هاست.‌..
چندتا سمبلی که در داستان وجود داشتن یکی پنجره ای بود که اِما از اون آدم های بیرون رو نگاه میکرد،پنجره در واقع به عنوان نمادی برای فرار از زندگی محدود و رفتن به آزادی های جهان بیرون بود ،اِما آدم های بیرون رو میدید و اون ها اِما رو نمیدین و اینطور میشه برداشت کرد که جایگاه اِما به عنوان یک زن در قرن نوزدهم بهش اجازه دیده شدن رو نمیداد،و اِما که از امتیازاتی مثل شغل و پول بهرمند نبود از بدنش برای دیده شدن استفاده کرد،
نماد بعد دسته گلِ عروسِ خشکِ به جا مونده از همسر اول شارل ،در واقع وقتی اِما وارد خونه شارل میشه با اون دسته گل مواجه میشه و از خودش میپرسه وقتی من نباشم چه بلایی به سر دسته‌گل من میاد،در واقع دسته گل به عنوان نمادی از ناامیدی از زندگی زناشویی شناخته شده  و در قسمتی از داستان میبینیم وقتی اِما دچار طغیان و سرکشی هست دسته گل رو به آتش پرتاپ میکنه ،برای من بیانگر این بود که اِما خودش زندگی خودش رو خراب کرده،
و آخرین سمبلی که ازش صحبت میکنم گدای کوری بود که روی صورتش عفونت بود،در واقع بارها سد راه اِما میشه و یه جورایی وقتی اِما سرگرم زندگی در پاریس بوده با چهره وحشتناکش باعث ترس اِما میشه و در آخرین لحظات داستان وقتی اِما در حال مرگ هست صدای ترانه اون گدا رو میشنوه یه جورایی آخرین لحظات زندگیش مواجه ای ترسناک با اون مرد بوده که میشه اون مرد رو واقعیت زندگی اِما یا عقوبتش تصور کرد ،گدایی در حال زوال جسمی در برابر اِما قرار گرفته که دچار زوال اخلاقی بوده و مقابله این دوتا در داستان خیلی خیلی هنرمندانه و باشکوه آورده شده،
مادام بوواری از بهترین ها بود ،و اگر دوستش نداشتید فقط صبر کنید که از صفحات اولیه توصیف ها عبور کنید،هرچند توصیف ها چیز اضافی ای نیستند و در جای خودش برای تصویرسازی بهتر از جامعه قرن نوردهم آورده شدند...

اگه به سنین پیری رسیدم حتما یبار دیگه میخونمش ،به همه هم پیشنهاد میدم بخوننش چون یکی از بهترین کتاب هاست همینطور که از متن بلندی که براش نوشتم معلومه ⁦⊂(◉‿◉)つ⁩

از متن کتاب: 

منظورم این است که از غم و غصه آدم همیشه یک خرده، یک وزنه‌ای به قول معروف، ته دل باقی می‌ماند.

آینده دالان درازی بود و در انتهایش در محکم بسته
..
. 
باورش این بود که عشق باید یکباره، با درخشش‌های بسیار و تکان‌های شدید از راه برسد، توفانی آسمانی که به زندگی هجوم بیاورد، زیر و رویش کند، اراده آدم‌ها را مثل شاخ و برگ بکَنَد و دل را یکپارچه ببرد و به ورطه بیندازد.
...

شما در جان من در یک مکان بلند و استوار و منزه قرار دارید، مثل یک مجسمه حضرت مریم روی پایه‌اش. اما من برای زنده بودن به شما احتیاج دارم! محتاج چشم‌های شما، صدایتان، فکرتان‌ام! 

..

نه، تکان نخور! حرف نزن! مرا نگاه کن! از چشم‌هایت یک چیز خیلی ملایمی بیرون می‌زند که تسکینم می‌دهد
..
همیشه بعد از مرگ کسی نوعی حیرت به جا می‌ماند، بس که درک نیستی‌ای که ناگهان پیش آمده، و نیز رضا دادن به آن و باور کردنش دشوار است.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.