یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

                تفاوت مشهودی که سوفوکلس با آیسخولوس دارد و از همان ابتدای «ادیپوس شهریار» مشخص است دیالوگ‌گویی‌های شخصیت‌های سوفوکلس است. در آیسخولوس کمتر با دیالوگ به معنایی که امروز در نمایشنامه انتظارش را داریم مواجه می‌شویم. بیشتر روایت را از زبان هم‌سرایان یا چند شخصیت محدود می‌شنویم؛ در آیسخولوس اکثراً با پاراگراف‌های طولانی مواجه‌ایم که روایتی را که اتفاق افتاده برای بیننده تعریف می‌کنند. اما در سوفوکلس بااینکه همچنان ماجراهای حقیقی مثل صحنه‌های جنگ و نبرد و کشته‌شدن‌ها پشت پرده اتفاق می‌افتند و صرفاً روایتی از آن‌ها به گوش بیننده می‌رسد اما گفت‌و‌گوهای پویاتری میان شخصیت‌ها شکل می‌گیرد و بسیاری از اتفاقات را بیننده از خلال همین گفت‌و‌گوهای رفت‌و‌برگشتی و کوتاه متوجه می‌شود و همین دیالوگ‌ها به دراماتیک‌تر کردن ماجرا کمک می‌کند و حالتی انسانی‌تر به کل روایت می‌بخشد و حتی خواندن متن را راحت‌تر و لذت‌بخش‌تر می‌کند.

 

«هر نسلی از آدمیان به نیستی می‌گراید

مردی را به من بنمایید که سعادت او از رؤیایی خوش

که بیداری تلخ گونه‌ای در پی دارد، برتر باشد.

این مثالی گویاست، اینک این ادیپوس! برای همین است

که می‌گویم هیچ آدمیزادی بختیار نیست.»

اما دربارهٔ خود نمایشنامه‌ها باید بگویم که حتی بعد از سه بار خواندنشان همچنان شگفت‌زده‌ام می‌کنند. «ادیپوس شهریار» به‌نظرم بیش از هر چیز بر دانایی ادیپ تأکید دارد؛ براینکه به‌خاطر دانایی و هوشش است که به پادشاهی تبای برگزیده شده و حتی پس از آن هم وقتی طاعون دارد شهرش را ازپای‌درمی‌آورد، در طلب دانستن علت آن است و در این راه از هیچ چیز دریغ نمی‌کند حتی تا جایی که وقتی می‌فهمد خود مسبب بدبختی مردمانش بوده، بدون کوچکترین ابا یا دسیسه‌ای تلاش می‌کند تا علت را برطرف کند و آرامش را به شهرش برگرداند. از این جهت کاراکتر ادیپ برای من خیلی ستایش‌برانگیز است. علی‌رغم اینکه ممکن است در نگاه اول تقدیرگرایی مشهود در نمایشنامه توی ذوق مخاطب امروزی بزند، اما همین کنش‌های فعال ادیپ و مخصوصاً کور کردن خودش، نشان‌دهندهٔ خیزش انسان در برابر تقدیرش است.

 

«نبودن بزرگترین موهبت است.

اما چون زندگی آغاز شد بهتر آنکه هر چه زودتر

به فرجام رسد و به دیاری که از آن آمده‌ایم

شتابان بازگردیم.

چون روزهای آسودهٔ جوانی گذشت

دیگر چه غم‌ها، چه دردهای جانکاه که نیست!

ستیزه و آزمون خونین جنگ،

حسدورزی و بیزاری و سرانجام

بدترین بدها، عمر ناخوشایند،

نامهربان و دشمن‌خوی

که نیروی آدمی را می‌فرساید.»

«ادیپوس در کلنوس» که همچون میان‌پرده‌ای میان اتفاقات «ادیپوس شهریار» و «آنتیگونه» است، به‌خوبی ما را با سرانجام ادیپ آشنا و البته برای مواجهه با سرانجام آنتیگونه آماده می‌کند. جالب است که چطور اتفاقات میان «ادیپوس در کلنوس» به نمایشنامهٔ «هفت دشمن تبای» آیسخولوس ربط پیدا می‌کند و خواندن این دو نمایشنامه در کنار هم خیلی کمک‌کننده است چون در واقع ماجرای نبرد میان دو پسر ادیپوس بر سر پادشاهی شهر تبای که در «هفت دشمن تبای» رقم می‌خورد و بعد به ماجراهایی که در «آنتیگونه» رخ می‌دهند دامن می‌زنند در واقع در «ادیپوس شهریار» شروع می‌شوند. با شخصیت کرئن آشناتر می‌شویم و اهمیت احترام به قوانین پولیس را که در «آنتیگونه» برجسته‌تر می‌شوند درمی‌یابیم. اما از همه مهم‌تر و شگفت‌انگیزتر مواجهه با نهیلیسم یونانی است که در این نمایشنامه مطرح می‌شود و بعدها نیچه در «زایش تراژدی» تفسیر شگفت‌انگیزی از آن ارائه می‌دهد. در نهایت مرگ ادیپوس واقعاً سحرآمیز و شگفت‌انگیز است؛ اینکه حتی ممکن است نمرده باشد، اینکه ممکن است صرفاً رفته باشد تا در نبود آنتیگونه که عصای دست و چشمش بود، بر زمین بیفتد و بمیرد، اینکه ممکن است از تسئوس خواسته باشد که او را بکشد و هر احتمال دیگری که در هاله‌ای از ابهام قرار دارد همه و همه به جادوی مرگ ادیپ اضافه می‌کنند.

«در سر مپرور که همیشه حق با توست و عقیدة دیگران به هیچ. کسانی هستند که گمان می‌برند تنها هوشیاران، تنها سخنوران و تنها خردمندانند، بازشان می‌کنند،‌ تهی هستند. خردمند ننگ ندارد از دیگران بیاموزد و خطایش را دریابد. لجاج از ابلهی است نه خردمندی. از درخت‌ها بیاموز، آنگاه که با جنبش توفان هماهنگ گردند نازک‌ترین شاخساری به‌جا می‌ماند، ولی آنگاه که در برابر باد گردن افرازند از ریشه برکنده‌اند. هرگز دیده‌ای که دریانوردی کاردان باد را بشنود و بادبان را همچنان سخت بگذارد؟ و اگر چنین کند به‌زودی باید کشتی را باژگونه بر آب براند.»

و در نهایت «آنتیگونه‌»ی عزیز عزیز عزیزم. من واقعاً مثل هگل این نمایشنامه‌ی شگفت‌انگیز را تحسین می‌کنم. آنتیگونه در مقام یک زن برای اولین بار شخصیت اصلی و قهرمان یک تراژدی قرار گرفته است. آنتیگونه‌، جنگجوی شگفت‌انگیز که به هیچ ‌وجه حاضر نیست دست از عقایدش بردارد و البته در مقابل کرئن که او هم به نوبهٔ خود پایبند به اصولی است که خود به آن باور دارد و همین باعث بروز تعارض تراژیک می‌شود. آنتیگونه بالاترین تکلیف انسان را معطوف به خانواده‌اش می‌داند و کرئن بالاترین تکلیف انسان را معطوف به جامعه. اما به‌قول هگل هامارتیای آنتیگونه و کرئن در این است که این دو ویژگی که به‌خودی‌خود مثبت‌اند را چنان بیش‌ازحد دارا هستند که به تعارض می‌انجامد؛ انگار میان این تز و آنتی‌تز هرگز امکان ندارد سنتزی برقرار شود تا به وضعیت سومی بینجامد که صلح و آرامش هر دو سوی طیف را در خود جای داده باشد. اما جادوی تراژدی و به‌و‌يژه این نمایشنامه در این است که این آشتی شاید روی صحنه رخ ندهد اما در ذهن مخاطب قطعاً رخ خواهد داد.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.