یادداشت معصومه سعادت

                در این جلد کتاب، هانا به تومک توضیح می ده که چه مسیری رو برای رسیدن به کوه مقدس و رودخانه ی واژگون طی کرده. به اندازه ی جلد اول زیباست فقط قسمتی از داستانش غیر قابل باوره متاسفانه.
در جایی از داستان هانا با کاروانی هم سفر می شه و می ره توی شهری ساکن می شه و اونجا ازدواج می کنه و بچه و نوه دار می شه. وقتی نوه ش مریض می شه و داره می میره، هانا می ره پیش پسری که همراه کاروان بوده و می خواد که برگرده و برمی گرده به زمان و مکانی که کاروان داشته عبور می کرده...
برام سوال پیش اومد که طی اون سال ها چرا خبری از خانواده ش نگرفت یا برای نجات جون نوه ش چرا سعی نکرد بره آب حیات بخش رو پیدا کنه... یا چطور پرنده ش که همه ی زندگی ش بود رو تو اون مدت فراموش کرد؟ ...
        

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.