یادداشت پارسا نوروزی
1401/5/19
حالا چتر هم، یک سیاوش شدهبود... کتابی کم حجم است یوزپلنگانی که با من دویده اند. اما داستان های شاهکاری در خود جای داده است. چه شد که تصمیم بر خواندنش گرفتم؟ بهخوان :) نه اسم مرحوم نجدی به گوشم آشنا بود نه یوزپلنگانی که با او دویده اند تا قبرستان! ظاهراً زنده یاد نجدی علاقه ای به چاپ آثارش نداشته است و از این رو سالها کتاب باز ها را از خواندن شاهکار هایشان محروم کرده بودند. اوایل متعجب میشدم از استقبال اهالی بهخوان از این کتاب. تصمیم گرفتم بخوانمش. نمیمردم که! و حالا من ماندم و کتابی که با اینکه از دستانم فاصله دارد، اما هنوز میلرزد. مثل شانه هایم، مثل دلم... این نکته را هم بگویم که با تمام داستان هایش ارتباط نگرفتم! اما داستان هایی را که فهمیدم، پرستیدم! اگر بخواهم از لحاظ محتوایی ( خلاصه البته ) بررسی کنم کتاب را، میگویم: دلنشین است، و دل آزار. داستان هایش بوی جنازه ای را میدهد که روز های بسیار میهمان پرتو های گرم خورشید بوده است. داستان هایش بوی مرگ میدهد به واقع. و اگر بخواهم از جنبه فنی بررسی کنم کتاب را، میگویم: زیباترین متونی را خواندم که هیچگاه نخواهم فهمید شعر بود یا داستان! اینقدر که مرز بین این دو را نادیده گرفته است و رویایی قلم زده است. شخصیت پردازی ها، فضاسازی ها، پیرنگ و درونمایه ها، توصیف ها، همه و همه و همه... از هرکدام که بخواهم بگویم سراسر تمجید خواهد بود. پس همه نکات فنی را در یک کلمه جمع آوری مینماییم: شاهکار. #بخوانیدش
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.