یادداشت پیمان قیصری

        بار دیگر شهری که دوست میداشتم، روایتی از یک عشق نسبتا ناکام هست که در سه بخش پرداخته شده. داستان عشق یک پسر که راوی داستانه و دختری به نام هلیا از دو طبقه‌ی اجتماعی مختلف که ازدواجشون با مخالفت روبرو میشه و مجبور به فرار میشن اما هلیا طاقت نمیاره و بر میگرده و حالا بعد از یازده سال پسر هم دوباره به شهر خودش برگشته. در طول داستان مدام از زمان و مکانهای مختلفی در هم پیوسته روایت میشه. داستان نسبتا خوبی و کوتاهی هست و شعرگونه روایت شده.ه

از متن کتاب:ه

- در تالار بزرگ هر ندامت، از دست رفته ها و به دست نیامده ها در کنار هم می‌رقصند.ه

- التماس شکوه زندگی را فرو میریزد. تمنا، بودن را بی‌رنگ می‌کند. و آنچه از هر استغاثه به جای می‌ماند ندامت است.ه

- ما هرگز از آنچه نمی‌دانستیم و از کسانی که نمی‌شناختیم، ترسی نداشتیم. ترس، سوغات آشنایی هاست.ه

- فراموشی را بستاییم چرا که ما را پس از مرگ نزدیکترین دوست، زنده نگه میدارد و فراموشی را با دردناک ترین نفرت ها بیامیزیم، زیرا انسان دوستانش را فراموش میکند، کتاب هایی که خوانده فراموش میکند و رنگ مهربان نگاه یک رهگذر را...ه

- به من بازگرد و مرا در مجلس بازوانت نگه دار و به اسارت زنجیرهای انگشتانت در آور که اسارت در میان بازوان تو چه شیرین است.ه
      

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.