یادداشت مرضیه اعتمادی
1403/5/16
▪︎ بسم الله ▪︎ دو هفته است بین خواندن کتابهام هیچ وقفهای نمیافتد. به ورقهای آخر کتاب که نزدیک میشوم بعدی را میگذارم کنار دستم. موضوع و کیفیت و تازگی کتابها مثل قبل اهمیت ندارد. مثل سیگاری قهاری که پی هم نخ دود میکند و یکی را تمام نکرده آن یکی را گیرانده، کتاب از دستم نمیافتد. به جای سیگاری، کتابی شدهام. از خواندن لذت نمیبرم. به اجبار بهشان پناه بردهام و برای همین از چشمم افتادهاند. مثل آدمی که از کشورش به سمت سرزمینی بهتر فرار کرده ولی چون ناچار به فرار بوده حال خوبی ندارد. این جور مواجهه با کتابها را دوست ندارم. خیلی دوست دارم وقتی نگرانم کتاب نخوانم اما نمیشود. انگار من هیچ کار دیگری در مواجهه با غم، غیر از این بلد نیستم. شاید هم کتابها دست از سرم برنمیدارند. مثل رفیق سمجی که بیخیال نمیشود و میخواهد تا دم آخر شریک غمهات بماند. امشب بوی درخت گویاو را میخواندم. اینجاش انگار دربارهی من و کتابهام حرف میزد: 《 انگار معشوقی نهانی باشد، زندگی کردن با آن مشکل و گاهی وحشتناک است، اما نمیگذارد فراموشش کنم.》
(0/1000)
مرضیه اعتمادی
5 روز پیش
0