یادداشت محیا

محیا

1402/11/25

                ده سالم بود ، مادرم داشت این کتاب رو می‌خوند سرم رو روی پاش گذاشتم و گفتم: مامان می‌شه بلند بخونی؟
مامان خوند و من چیزی نفهمیدم، ولی از ده سالگی تا الان ۱۷ بار این کتاب رو خوندم اینقدری که خط به خطش رو حافظم و با این حال هر بار که می‌خونمش یک پاراگراف خاص ، یک خط خاص یک جمله چشمم رو می‌گیره.
این کتاب برای من شکل جادو بود ، انگار از جهان دیگه‌ای پا به جهان من گذاشته بود و چه داستان غم‌انگیزی.
اکثرا در داستان ها از تنهایی زنان می‌شنویم و مردی که رهاشون کرده ، ولی اینجا داستان مردی تنهاست ، تنها تر از تنها که حالا اجازه ورود به شهرش رو هم نداره و داره خاطراتش رو مرور می‌کنه و از پدر خواهش می‌کنه که اجازه بده به شهر برگرده.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.