یادداشت رعنا حشمتی
1403/2/10
3.4
10
کتاب خیلی عجیبی بود. با اینکه همهش 135 صفحهست، یه روند عجیبی داشت که وقتی میخوام برای یکی تعریفش کنم اندازه ۱۳۰ صفحه باید حرف بزنم. برای همین نمیدونم چی بگم ازش. شرح سرگشتگی پسر. پسری که زنش دیروز ترکش کرده. سالهاست با پدرش صحبت نمیکنه. از همه چیز و همهکس شاکیه. شایدم فقط بیتوجهه. هیچی براش مهم نیست... نمیدونم. از دنیا متنفره و حالا داره حرف میزنه. داره چیزهایی که میبینه رو شرح میده. داره شرح میده تا ما هم تو این دنیا باهاش سهیم شیم. ما هم بفهمیم چه حس و حالی داره. چطور اینطور فکر میکنه. چرا اینطوره. ممکنه باهاش موافق نباشی، اما میفهمیش. واقعا و عمیقا میفهمیش. یه جاهایی من رو یاد جسپر جز از کل میانداخت. یه جاهایی من رو یاد تلخی مرگ قسطی میانداخت. پر بود از ارجاعهای مختلف به اتفاقها، نقاشیها، موسیقیها و شعرها و کتابها. بیش از همه چیز برام طرح جلدش عجیب بود. لحظهای که شروع کرد حرف زدن از چیزی که ما تصویرش رو روی جلد میبینیم، قشنگ احساساتم دگرگون شد. اولش فکر میکردم یه چیز بانمکه، بعد هی میخونی و میبینی این چیزا که اصلا بانمک نیستن، پس این چه طرح جلدیه واقعا... تا میرسه به اونجا. میرسه به یادآوری افسانه فلوتزن هملین... پ.ن: میخواستم ازش هزارتا بریده منتشر کنم. :)) ولی مشکلش این بود که یهو کل کتاب رو میبایست تایپ میکردم. پس خودم رو متوقف کردم و پیشنهاد میکنم اگه حوصله یه چیز دارک دارید بخونیدش. (و سری هم به این بریدههای زیادی که ازش گذاشتم بزنید که ببینید فازش رو دارید یا نه.)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.