یادداشت سارا مستغاثی

وقتی خورشید خوابید
        وقتی خورشید خوابید یک داستان پلیسی صرف نیست. با شخصیت های عجیب و غریبی رو به رو خواهید شد. مثلا معلمی که انگار بعد از آمدن به روستا از مدرنیته زده شده و شبیه شخصیت‌های داستان‌های مصطفی مستور، چرک و کثیف و فلسفه باف و پوچ گراست و نظریه‌های خاص خودش را درباره‌ی عالم دارد. طلبه‌ای که برای تبلیغ آمده، هیچ حیوانی از او فرار نمی کند و از روستایی آمده که همه‌ی مردم‌ش این چنین بوده‌اند. پسر بچه‌‌ی نابینایی که رویاهای صادقه‌ای می بیند که البته تفسیرشان خیلی سخت است. و هرکدام از این شخصیت‌ها کلی سوال برایتان به وجود می آورند که متاسفانه باید بگویم برای بیشتر این سوال ها پاسخی نخواهید گرفت. داستان ناگهان تمام می شود. این قدر ناگهانی که وقتی سه چهار صفحه به پایان کتاب مانده بود، هی کاغذ‌های باقی مانده را نگاه می کردم و باورم نمی شد که کتاب دارد تمام می شود. حتی فکر کردم شاید کتاب من یک سری صفحات را ندارد.
انگار انتظار داشتم مانند داستان‌های آگاتا کریستی، یک دفعه فصل آخر، سرهنگ، به سبک هرکول پوآرو، همه‌ی شخصیت‌ها را جمع کند و به تمام سوال‌ها پاسخ دهد! البته که انتظار بی جایی بود چون ما از اول وقتی خورشید خوابید با ذهن سرهنگ همراه هستیم و نمی توانست در آخر یک دفعه غافل گیرمان کند. ولی شاید می شد از هوش و تجربه‌ی سرهنگی‌ِش استفاده کند و یک دفعه یک نتیجه‌ای بگیرد که مای مخاطب نمی توانستیم بگیریم.

و این که شخصیت‌هایی که از جای دیگری به روستا آمده اند، در خلال حرف هایشان تصاویر عجیب و جالبی از روستا و کوه میاکو ارائه می دهند.

وقتی خورشید خوابید خیلی خیلی جذاب‌تر و پرکشش‌تر از تصوری بود که از یک داستان پلیسی ایرانی داشتم. و البته فکر شده تر! نکته‌ای که در داستان‌های ایرانی (اعم از کتاب و فیلم و سریال) کمتر دیده‌ام و البته نکته‌ای است که می تواند نظر من را نسبت به  یک داستان کاملا مثبت کند. این که نویسنده به شعور مخاطب احترام بگذارد و داستانی فکر شده بنویسد.

صحنه‌های با ذوق و خلاقانه‌ای در داستان بود. مثلا ساده‌ترین‌ش صحنه‌ای که تا پایان‌ش پیش می روی و بعد متوجه می شوی که فقط خیال پردازی های سرهنگ بوده است. یا بازی زبانی که نویسنده با نام کوه میاکو انجام می دهد و هر کدام از شخصیت‌های داستان تفسیر متفاوتی از آن دارند و حتی اسم فصل‌ها هم جوری انتخاب شده اند که می شود درباره‌ی دلیل انتخاب‌شان فکر کرد. و اصلا مهم‌تر از همه این که وقتی خورشید خوابید داستانی است که می شود درباره‌ی آن فکر کرد! لذتی که خیلی از داستان ها به خواننده نمی دهند.

فضای کمی ترسناک و گیرای کتاب، در مترو شلوغ، که جا برای ایستادن هم به سختی وجود داشت، کاملا از اطراف غافلم می کرد و فصل‌های آخر کتاب که در سکوت نیمه شب خواندم، باعث شده بود پاهایم یخ کند و حتی بترسم از جایم تکان بخورم.
      

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.