یادداشت
1403/4/24
3.9
60
ساده، صمیمی، شیرین و بی تکلف بود. "پدرم این طور وقت ها می گفت: «خوب نگاه کنید چیزی جا نمونده باشه. اگر چیزی جا بذارید، دوباره بر می گردید.» برگشتم سمت خانه. پنجرهٔ خانه به مسجد هنوز باز بود. گیرهٔ روسری ام را باز کردم. گذاشتمش زیر پنجره. آن هوا را دوباره نفس کشیدم. روسری ام را گره زدم و رفتم...." تاریخ مطالعه: روز های پایانی رمضان ۱۴۰۲ وقتی برنامه داشتم که این رمضان بخونمش تو چه حال خوشی بودم و اما وقتی شروعش کردم دلم چجوری گرفته بود....
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.