یادداشت شیما شمسی
1403/2/29
استاد همتی آدم عجیبیه. هر واحدی که باهاش داریم، غیر از کتابی که درس میده، یه کتاب رو هم میگه که بخونیم و خلاصه بنویسیم و نمره اختصاص میده به این فعالیت. این ترم چون دوتا واحد درسی باهاش کلاس داشتیم (منطق و نهج البلاغه) و برای هر دوتا یه همچین چیزی درنظر گرفت، التماس کردیم که برای خلاصه کردن یکیشون کوتاه بیاد و اون کتاب همین جناب مستطاب سیری در نهج البلاغه است. با اینکه خوندن کتاب خیلی طول کشید و یجورایی اولش حس اجباری بودن میداد، ولی واقعا کتاب فوق العاده ای بود و ازش لذت بردم. به نظرم به نسبت کتابهای معروف دیگه ی شهید مطهری نسبت به این کتاب بی مهری شده. چیزی که در ادامه مینویسم یه خلاصه ای از بخش ها و نکات مهمه کتابه که یادم بمونه: بخش اول: این بخش داره اهمیت کتاب نهج البلاغه در نظر اندیشمندان و نویسندگان و کلا کله گنده هارو میگه. نکته ی جالب این بخش این بود که میگه: هر شاعری، هر نویسنده ای توی یه زمینه ی خاصه که حسابی میترکونه. تو شاعرا یکی غزل عالی میگه یکی دیگه مثنوی. بعد میگه دیدیم مثلاً اگه شاعری تو غزل فوق العاده است، اگه بزنه کانال حماسه؛ دیگه نمیتونه به قشنگی قبل شعر بگه و کلا خراب میشه. ولی حضرت علی تو نهج البلاغه طوری تو زمینه های مختلف از حماسه و موعظه گرفته تا زهد صحبت کرده طوری که آدم باورش نمیشه این کسی که اینطور عاجزانه برای خدا راز و نیاز میکنه، همونیه که اون خطبه های حماسی فوق العاده رو میخونه. و بعد میگه این به خاطر اینه که سخن هرکس نماینده ی روح و دنیاییه که بهش تعلق داره و روح حضرت علی چون محدود به دنیای خاصی نیست (انسان کامل) سخنش هم محدود به جایی نیست. بخش دوم: تو بخش الهیات و ماوراءالطبیعه، وقتی بحث توحید در نهج البلاغه میشه نویسنده میگه بیشتر بحث های توحیدی نهج البلاغه حالت تعقلی و فلسفی دارن. مسائلی که بعدها فلاسفه بهش رسیدن حضرت علی گفته بودن مثلاً اولیت حق در عین آخریت و ظاهریت در عین باطنیت. شهید مطهری میگه یه نقدی بقیه به شیعه میکنن اینکه خیلی خودشو درگیر فلسفه کرده درحالیکه ما "جاست" با تفکر در مخلوقات به خدا و قدرتش پی میبریم و این همه لقمه دور سر پیچوندن لازم نیست. شهید مطهری میگه ما شیعه ها اینو از خودمون درنیاوردیم و در قرآن و نهج البلاغه مباحثی برای توحید عنوان شده که فقط با مطالعه ی حسی مخلوقات نمیشه بهش رسید مثل جبر و اختیار. بعد از بیان اینا دیگه میریم تو بحر خود مباحث فلسفی نهج البلاغه. اولیش اینه که خدا ماهیت نداره چون ماهیت مستلزم حد و مرزه. بعد کلام های خود حضرت رو میاره که تو خطبه های ۱،۱۸۴و۱۵۰ اومده و نکته اش اینه که خدا در چیزی حلول نمیکنه چون حلول مستلزم محدودیتِ گنجایش پذیریه ولی از هیچ چیز هم بیرون نیست چون بیرون بودن هم مستلزم نوعی محدودیت دیگه است. در توضیح وحدت حق، گفته میشه که وحدت حضرت حق وحدت عددی یعنی یک در مقابل دو و کثرت نیست بلکه وحدتیه که اصلا دومی براش قابل فرض نیست چون بی نهایته و بودن دویی کنار او نشون دهنده محدودیته و اگر دویی فرض کنیم یا خود اوست یا چیزی که نمیشه بگیم دومیِ خداست. حضرت علی در خطبه ۱۵۰ میگن هرکس خدا رو با صفتی زائد بر صفاتش توصیف کنه او را محدود کرده و... قسمت بعدی همون بحث اولیت و اخریت و ظاهریت و باطنیت خداست. میگه تقدم ذات حق بر زمان و نیستی و آغاز هستی، معنیش فقط این نیست که او همیشه بوده چون همیشه بودن مستلزم فرض زمانه و ازلیت خدا فراتر از این معناست و خدا نه تنها با همه زمان ها بوده، بلکه بر زمان هم تقدم داره. در توضیح اینکه خدا هم پیداست هم پنهان میگه که خدا در ذات خودش پیداست اما از حواس پنهانه و این محدودیت حواسه نه خدا. برای هرچیز دو وجود هست یکی وجود و ظهوری که ما ادراک میکنیم با قوای حسیمون و یکی هم اینکه خود اون شی فی نفسه و فی ذاته وجود و ظهور داره حتی اگه ما نبینیم. حالا میگه خدا که فعلیت و وجود محضه امکان نداره جایی و زمانی اون رو محدود کنه بلکه نسبت به حواس ما باطنه درعین اینکه ذاتش ظهور محضه. بخش سوم: تو این بخش درباره سلوک و عبادت حرف زده میشه که نکته ی خاصی برای من نداشت ولی شاید برای یه نفر دیگه فصل خیلی مهمی باشه. درباره انواع عبادت و عبادت عباد در نهج البلاغه و یاد خدا و ایناست. بخش چهارم: حکومت و عدالت. این فصل رو خیلی دوست داشتم و خیلی سوالامو جواب داد. اول میگه اونقدر حضرت علی رو مسأله حکومت حساس بوده که برای غیرمسلمان ها عجیب میزنه که چطور یه پیشوای دینی برای یه امر سیاسی اینطور اهمیت قائل بوده. بعد میگه با توجه به اینکه هدف بعثت انبیا تو قرآن برقراری عدالت بیان میشه چندان هم عجیب نیست اهمیت دادن به حکومت و عدالت. درباره ارزش و اعتبار این مسأله گریزی میزنم به جنگ احد و نکته ش اینه که حتی اگر پیامبر کشته بشوند یا بمیرند، نظام اجتماعی و جنگی مسلمونا نباید از هم بپاشه.یا اینکه حضرت علی با خوارج -که میگفتن قرآن برامون بسه و حکومت نمیخوایم_ مبارزه کردن نشون دهنده اهمیت این مسأله است. حضرت علی مثل هر مرد الهی اگر حکومت به معنای مقام دنیوی بگیریم، سخت تحقیر میکنه و ذره ای برای این امر مثل دیگر مظاهر مادی دنیا ارزش قائل نیست اما وقتی وسیله باشه برای اجرای عدالت و حق، از حتی شمشیر زدن براش دریغ نمیکنه. نکته ی دیگه درباب ارزش عدالت میگه که تفاوت منطق ها و طرز فکرهاست که ارزش های مختلف رو میسازه و از اسلام با اینچنین ساختمان فکری اهمیت داشتن عدالت به این اندازه اصلا عجیب نیست. بعد هم توضیحاتی درباره همون حکمت معروف که عدل بهتره یا جود و سخاوت میگه که خیلی عالی بود ولی طولانیه و اینجا نمینویسمش. بخش پنجم: توی بخش اهل بیت و خلافت اپل نیاد مقام والای اهل بیت رو تبیین میکنم بعد اینکه اونا اولی بودن نسبت به خلافت با توجه به اوصافشون و وصیت پیامبر. بعد هم انتقاد از خلفا توی این امر رو میاره. در آخر به این سوال جواب میده که چرا حضرت علی از حق مسلم خودش چشم پوشی کرد و به زبون خودمون کوتاه اومد. این بخش آخر بیشتر برام جالب بود. میگه ما معنی سکوت کردن رو شمشیر نزدن میدونیم وگرنه که حضرت علی بارها درباره غصب حق خلافتش سخن میگه تو زمان خلفا و بعدش. و درباره ی همین سکوته که میگه استخوان در گلو بودم ولی صبر کردم. این سکوت یه سکوت منطقی بوده نه از سر بیچارگی. بعد خود حضرت علی _با افتخار_ میگن که من دوتا کار توی دوتا موقعیت خطیر انجام دادم که کمتر کسی میتونسته تصمیم به این دوتا کار بگیره؛ یکیش همین موقف سکوت بود که بعضی وقتا سکوت کردن بیشتر از قیام کردن شجاعت میخواد. و دومین موقف قیام در برابر خوارج بود که با وجود ظاهرمومنانه شون کار سختی بوده ولی حضرت بدون ذره ای ترس از شک و دودلی اون موقع این حرکت و انجام میده. بخش ششم: این بخش درباره موعظه ها و حکمت های حضرته که به نظرم اهمیتش تو قسمت های توضیح تقوا و بعد زهد بود. تقوا تو نهج البلاغه به عنوان نیروی محافظی معرفی میشه که بر اثر تمرین های زیاد بدست میاد و لازمه داشتن تقوا قدرت اراده است و البته شخص متقی هم باید از تقواش محافظت کنه. توی بخش زهد میگه زاهد کسیه که توجهش از مادیات به عنوان خواسته عبور کرده و رسیده به چیزهای بهتر و این بی رغبتی، بی رغبتی روحیه یعنی از طرف فکر و اندیشه است نه از ناحیه طبیعت که طرف مثلاً نمیخواد بخوره و میلی بهشون نداره. در تفاوت بین زهد اسلامی و رهبانیت مسیحی _که مذموم اسلامه_ میگه راهبان از دنیا و مردم میبرن برای عبادت و میگن کار دنیا و آخرت جداست و یجورایی از مسولیت های دنیایی سر باز میزنن. اما زهد اسلامی درعین انتخاب یک زندگی ساده و پرهیز از تحمل و لذتگرایی، متن زندگی رو در روابط اجتماعی و مسولیت ها قرار داده و این دنیا و اون دنیا از هم جدا محسوب نمیشه. گرایش انسان ریشه تو آزادمنشی ذاتی انسان داره که میخواد دربرابر اشیایی که از بیرون اونو مقتدر ولی از درون ضعیفش کردن، طغیان کنه و این طغیان اسمش زهده. ولی آزادی و آزادگی یه چیزی بیشتر از دلبستگی نداشته که شرط لازمه اما کافی نیست و عادت به حداقل برداشتها شرط دیگه است. زهد برداشت کم برای بازدهی زیاد مسأله ی مهم دیگه ی این بخش تضاد دنیا و آخرته که حضرت میگن مثل دو تا هوو میمونن یا باید خودتو صرف خواب و خوراک و شهوت کنی یا راز و نیاز. بخش هفتم: دنیا و دنیاپرستی و اینکه چرا حضرت علی اینقدر دنیاپرستی رو مذموم میکنه به خاطر اینکه اون زمان به سبب غنیمت های حاصل از جنگ ها، مردم یه حالت دنیاپرستی ای پیدا کردن، خصوصا با کارای عثمان. و بعد میگه چیزی که تو اسلام مذمومه علاقه به دنیاست؛ نه علاقه از نوع فطری و طبیعی بلکه علاقه به معنای بسته بودن و اسیر دست امور مادی بودنه که مذمومه. ولی در کل خود دنیا مذموم نیست و مثل تعبیرات بقیه مکاتب بهش نمیگه زندان، بلکه میگه مزرعه ی کشاورزی انسان، بازار تجارتش. و نتیجه اینکه نه علاقه های طبیعی مذمومه نه دنیا و چیزی که مذمومه اینه که انسان کمالخواهی و ایدئالگراییش رو صرف دنیا کنه. آخرین بحث کتاب اینه که اگه تعلق روحی به چیزی بیماری محسوب میشه، پس چه فرقی بین تعلق به خرما و خدا هست؟ اگزیستانسیالیست ها میگن که انسان باید از بند تعلق همه چیز حتی خدا آزاد باشه و اگر به چیزی تعلق پیدا کنه با خودش بیگانه میشه. سوالی که میشه از اینا پرسید اینه که اگه قراره "خود" انسان محفوظ بمونه و تبدیل به غیر خود نشه پس باید هر حرکتی رو نفی کنیم چون حرکت یعنی دگرگونی و از طرفی این حرف متناقضه با اینکه بگیم انسان باید حرکت کنه تا به کمال خودش برسه. اونا در جواب میگن که منظورمون از "خود" انسان اینه که اتفاق هیچ خودی نداشته باشه و "لاتعین محض" باشه، بی حد و مرز باشه و ماهیتش بی ماهیتی باشه. بعد ما میگیم خوب این لاتعینی محض به دو صورت ممکنه: ۱.موجودی که لاتعین محض و بی ماهیت و بی قید و شرط باشه، اینا با صفات خدا جور درمیاد که حرکت برای محاله چون حرکت مستلزم نقصه که بخواد نقص رو برطرف کنه. ۲.موجود دیگه ای که فاقد فعلیت و کماله، یعنی امکان محضه و لافعلیت محضه، همون موجودیه که ما تو فلسفه بهش میگیم "هیولی اول/مادة المواد" که میتونه فعلیت و تعیین رو قبول کنه ولی در سایه ی یک تعین موجود میتونه شکل و ماهیت بگیره. حالا میگه انسان نه اون اولی است (خدا) نه این دومی (هیولی و ممکن) بلکه وسط این دوتاست و تفاوت انسان با بقیه موجودات هم اینه که تکاملش حد یقف نداره. بعد میگه که تکامل این نیست که انسان از "خود" به "غیر خود" تبدیل بشه. چیزی که خود فرد رو عوض میکنه، تغییر ذات و وجوده، نه تغییر ماهیت. و تغییر ماهیت از خود به بی خود شدن نیست و درنهایت تو تکامل انسان از خود ضعیفش به خود واقعیش میرسه. قسمت آخر که بحثه خودفراموشیه میگه و اینکه "ناخود" رو "خود"بگیره تو مباحث دینی ما خیلی زیاد هست. مثلاً وقتی آدم خود واقعیش رو "تن" فرض کنه، در واقع ناخود رو خود پنداشته و خود واقعیش رو یادش میره و نه تنها خودشو یادش میره بلکه مبدل به اون چیز میشه (با اون چیز محشور میشه). و دیگه همین(: والسلام...
(0/1000)
شیما شمسی
1403/3/1
1