یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

                من ادم داستان كوتاه خوندن نيستم، شايد چون هميشه بيش از اندازه با شخصيت ها و فضاي داستان ها درگير ميشم و بعد به محض اينكه عميق تو ماجرا فرو رفتم، بنگ داستان تموم ميشه. و اين هميشه منو اذيت كرده واسه همين رمان هاي طولاني تر و ترجيح ميدم، حداقل بهت فرصت ميدن تا كم كم از بين صفحه هاشون بياي بيرون. شايد واسه همينه كه با اينكه سال هاست اين كتاب تو كتابخونه ام بود تازه خوندمش.
اين روزها انقدر هميشه كيفم پر از كتاباي سنگين بوده نمي تونستم يه رمان سنگينم بزنم زير بغلم كه بتونم توي مترو يا توي خيابون وقتي منتظرم بخونمش. براي همين چند روز پيش داشتم مي رفتم بيرون يه نگاه به كتابخونه ام كردم و اينو برداشتم با خودم بردم.
اين ٥ تا داستان شدن ٥ سفر من. هر بار يكي شون و مي خوندم و بعد انگار يه رمان طولاني خونده بودم. از اينكه منو اون زير تنها گذاشته بودن و تموم شده بودن ناراحت نمي شدم، ميومدم بيرون و ادامه مي دادم و بهشون فكر ميكردم. خيلي لذت بخش بودن. از همه بيشتر داستان " سگ كوچك ان زن در زمين " رو دوست داشتم و باهاش ارتباط برقرار كردم، و ٤ داستان ديگه هم مدت طولاني تو ذهنم پخش ميشدن.
خلاصه كه موراكامي كه جاي خود دارم، ولي من كم كم دارم به داستان كوتاه علاقه مند ميشم. داستانايي كه لزومي ندارن با تموم شدنشون تو ذهن تو هم تموم شن.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.