یادداشت سید حسین مرکبی

                کتاب را مدت‌ها پیش خواندم و یادداشتی هم درباره‌اش ندارم. تنها چیزهایی که یادم می‌آید این تصاویر است:
یک: آن‌جا که سید می‌گوید من جامعه‌ی متکثر و دغدغه‌ی فلسطین را زمانی درک کردم که در کمربند فقر بیروت با کودکان اقلیت‌های دیگر (لبنان مجموعه‌ای از ۱۷ اقلیت است و اکثریت ندارد!) و مهاجران فلسطینی بازی می‌کردیم.
دو: وقتی سید طبق عادتش هاله‌ی قداستش را می‌درد و از این که پدرش سبزی‌فروش بوده صحبت می‌کند.
سه: سید تعریف می‌کند مادر من معتقد بود روحانیان گدا هستند و به هیچ وجه اجازه نمی‌داد من طلبه شوم. می‌گوید من به پدر و مادرم به دروغ گفتم می‌خواهم بروم بغداد دکتر شوم. وقتی رسیدم نجف بلافاصله معمم شدم. چون به طلاب غیر معمم شهریه نمی‌دادند. سپس عکس با عمامه‌ام را فرستادم برای خانواده‌ام!
چهار: وقتی سید می‌گوید روزی چند ساعت در سبزی‌فروشی پدرش می‌نشسته است و به عکس امام موسی صدر خیره می‌شده و توی دلش می‌گفته می‌شود من هم یک روزی مثل این سید شوم؟
پنج: آن‌جا که سید باز هم بی‌ملاحظه می‌گوید همه‌ی ما هسته‌ی مرکزی حزب الله مقلد شهید صدر بودیم و اصلا امام خمینی را نمی‌شناختیم! بعد از شهادت شهید صدر هم همه مقلد آقای اراکی شدیم! سپس همه مقلد امام شدیم. بعد از امام هم همه مقلد آقای فاضل شدیم! بعد همه مقلد آیت الله خامنه‌ای شدیم.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.