بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت علی عقیلی نسب

روایت داست
                روایت داستان، اول شخص است‌. راوی بی‌نامِ داستان، اصفهانی الاصلی است که ساکن تهران است. بیکار است و دچار روزمرگی شده و مدام خواب‌هایی از پدر مرده‌اش می‌بیند. خواب‌هایی که در نهایت مرزشان را با حقیقت گم می‌کنیم. نمی‌دانیم کدام قسمت حقیقت داستان است و آنچه اتفاق افتاده، و کدام قسمت رویا. آنقدر این مرز بی‌رنگ می‌شود که شخصیت اول داستان هم آن را گم می‌کند و درون این مرزهای شکسته شده فرو می‌رود.

زبان کتاب، زبان سرد و خشکی است(شاید ملهَم از زبان کافکا باشد) اتفاقات وحشتناک آنقدر راحت بیان می‌شوند که انگار یک امر عادی و معمولی‌اند. مثلا توصیف شخصیت اول از مرگ پدرش اینگونه است: ((پدرم توی آب غرق نشد_ پشت میز دکان خیاطی‌اش، در حالی که هنوز داشت کار می‌کرد، مُرد.))
حتی وقتی شخصیت اول ما نمی‌داند حقیقت کدام است و رویا کدام(و چه اتفاقی وحشتانک‌تر از معلق ماندن در بین حقیقت و رویا؟)، ذره‌ای از بی روحی و سردی زبان داستان کم نمی‌شود. 
این زبان باعث به اصطلاح بی‌پیرنگ شدن داستان هم شده است. داستان اتفاقی به وجدآورنده درون خودش ندارد و حتی تا سی صفحه آخر داستان شاید هیچ جذابیتی در کل داستان نباشد. اما کلیت ماجرا و پایان بندی‌ کم نظیرش باعث جذابیت کتاب می‌شود.

شخصیت پردازی کتاب اولش آنقدر اعصاب خورد کن است که مخاطب را ذله می‌کند. شخصیت اول داستان برخورد به شدت غیرانسانی‌ای دارد(مثلا از مرگ پدرش ناراحت نمی‌شود یا دقیقا در لحظه ازدواج علاقه‌اش به همسرش را از دست می‌دهد) و این برخورد‌ها بدون پردازش مناسب اصلا قابل هضم نیست. اما داستان اولش برخوردهای شخصیت اول را به ما نشان می‌دهد و بعدش شخصیت داستان را شکل می‌دهد. کار بسیار خلاقانه‌ای است و حتی به جذابیت داستان افزوده و باورپذیری و درخشانیِ نتیجه نهایی داستان را هم بیشتر کرده است.
باقی شخصیت‌های داستان اما در حد حضورشان پرداخته شده‌اند و حتی نمی‌شود تصور درستی ازشان داشت. قضاوت یا نظر نهایی در مورد شخصیت پدر، حمید، شهریار، مادر و بیشتر شخصیت‌های دیگر داستان کار بسیار دشوار و ناممکنی است. البته تا حدودی شاید به همان مسئله از بین رفتن مرز رویا و واقعیت هم برگردد. 

زمان داستان پیچیده نیست. بازگشت‌هایی به گذشته دارد که خیلی راحت قابل تشخیص‌اند. اما در کل زمان خطی است و اگر بازگشتی به گذشته هم باشد درون ذهن شخصیت اول است.

این داستان(بر خلاف چند کتاب آخری که خواندم) به شدت وابسته به ایران است و کاملا درون ایران و به طور مشخص تهران و اصفهان می‌گذرد. اسم داستان هم از باتلاق گاوخونی اصفهان گرفته شده و وابستگی هر چه بیشتر داستان را به حتی جغرافیای ایران نشان می‌دهد. عوامل موثری مثل زاینده رود، پل خواجو و سی و سه پل و همچنین شرایط فرهنگی خانواده‌های ایران که مثلا به افراد مجرد، خانه‌ای اجاره نمی‌دهند و همچنین فرهنگ عروسی ایرانی و.‌.. از جمله مشخصه‌های ایرانی داستان است.

مضمون داستان چنانکه گفته شد، عدم توانایی تشخیص مرز بین حقیقت و رویا است. آیا حقیقتی هست یا همه چیز رویایی بیش نیست؟ داستان فقط سوال را درون ذهن مخاطب می‌کارد و جوابی نمی‌دهد. چیزی شبیه به کتاب تماشاچی محکوم به اعدام(البته در آن کتاب به جای رویا باید نمایش را بگذاریم) 

پ.ن: اگر بر خلاف رسمم در باقی یادداشت‌های دیگر، خلاصه داستانی نگذاشتم، علتش این است که هر چه سعی کردم خلاصه داستان بدون اسپویلی بگذارم دیدم نه تنها خواننده یادداشت را راهنمایی نمی‌کند بلکه تصور او را از داستان خراب می کند و به احتمال زیاد دچار اشتباه می‌شود. پس بیخیال خلاصه داستان شدم

پ.ن: عکس یادداشت، عکس تالاب گاوخونی اصفهان است.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.