بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت مجید اسطیری

                صحنه های آشنای این روزها
در این روزهای قرنطینه کرونایی یکی از بهترین کتاب هایی که میتوانید دست بگیرید این رمان است. چرا که وادارتان میکند یک تامل اگزیستانسیال داشته باشید نسبت به وضعیتی که بیش از چهار میلیارد نفر از ابنای بشر به شکل مستقیم با آن درگیر هستند. و این یعنی یک آگاهی فراتر از سیاست و دین و نژاد نسبت به وجود.
خیلی از صحنه هایی که در رمان توصیف می شوند را ما همین روزها در کشورهای مختلف شاهد بودیم و هستیم:
"همه چیز زیبایی و لطافت فصل انسان را به صفا و آرامش دعوت می کرد. با وجود این در ظرف چهار روز، تب چهار جهش حیرت آور کرد: شانزده مرده، بیست و چهار، بیست و هشت و سی و دو . چهارمین روز، افتتاح بیمارستان کمکی را در یک کودکستان اعلام کردند. همشهریان ما که تا آن وقت می کوشیدند نگرانی شان را در زیر نقابی از شوخی پنهان دارند، دیگر در کوچه ها شکسته و خاموش جلوه می کردند..."
و
"مقامات کلیسایی شهر ما تصمیم گرفتند که با امکانات خودشان با طاعون نبرد کنند و یک هفته دعای همگانی تشکیل دادند. این مراسم عبادت همگانی باید روز یکشنبه با آئین مجللی با استمداد از "سن روش" قدیس طاعون زده پایان می یافت. به این مناسبت از کشیش "پرپانلو" خواسته بودند که رشته سخن را به دست گیرد. از پانزده روز پیش کشیش مجبور شده بود کارهای خود را کنار بگذارد.او مأموریتی را که به عهده اش گذاشته شده بود با قاطعیت پذیرفت."
و
"تا آن زمان طاعون بیشتر در محله های بیرون شهر که پر جمعیت تر و کم آسایش تر بود قربانی داده بود. اما گوئی ناگهان به محله های تجارتی نزدیک تر شد و در آن جا نیز مستقر گشت. ساکنان این محله ها باد را به حمل نطفه بیماری متهم می کردند. مدیر هتل می گفت: «باد ورق ها را بر می زند!» اما در هر حال محله های مرکز شهر وقتی که شبانه بیخ گوششان و به طور روزافزونی صدای صفیر آمبولانس ها را می شنیدند، می دانستند که نوبت آنها رسیده است."
و
 "شکل نامطبوعی که تشریفات خاکسپاری گرفته بود استانداری را مجبور ساخت که خویشان مردگان را از مراسم تدفين دور کند. فقط موافقت می کردند که آنها تا دم در گورستان بیایند اما این هم رسما مجاز نبود. در انتهای گورستان، دو گودال وسیع کننده بودند. یکی گودال مردان بود و دیگری گودال
زنان. از این نظر ، مقامات مسئول مراعات اصول اخلاقی را می کردند و بعدها بود که زنان و مردان را آمیخته با هم و بر روی هم به خاک سپردند..."
و
 "دکتر ریو و دوستانش پی بردند که تا چه حد خسته هستند. عملا اعضای سازمان های بهداشتی دیگر موفق نمی شدند این خستگی را تحمل کنند. دکتر ریو با توجه به بی اعتنائی عجیبی که در دوستانش و در خود او نیز رشد می کرد به این موضوع پی می برد، مثلا این مردمان که تاکنون چنان علاقه شدید به تمام اخبار مربوط به طاعون نشان می دادند، دیگر به هیچوجه به آن توجه نداشتند..."
و
 "نوئل آن سال به جای آنکه جشن انجیل باشد بیشتر جشن دوزخ بود. دکانهای خالی و محروم از روشنائی، شکلات های تقلبی با جعبه های خالی در ویترین ها، ترامواهای آکنده از چهره های در هم رفته، هیچکدام اینها نوئل های گذشته را به یاد نمی آورد. در این عیدی که سابقأ همه مردم، ثروتمند یا فقیر، گرد هم می آمدند، هیچ امکانی نبود، مگر برای چند خوشی منفرد و شرم آور که پولداران در ته پستوهای کثیف به قیمت گزاف برای خود فراهم می کردند..."

و این نمونه ها آن قدر زیاد هستند که از ذکر کردنشان می گذرم.
دوست دارم به شکل ویژه به دو شخصیت رمان اشاره کنم و به این بهانه دو مفهوم را که در رمانهای اگزیستانسیالیستی با آنها برخورد کرده ام مورد اشاره قرار بدهم

مسئولیت اگزیستانسیال
یک خبرنگار به نام "رامبر". او به طور اتفاقی در دوره شیوع طاعون به شهر "Oran" آمده و حالا مجبور است در قرنطینه بماند. او به هر دری می زند تا به مقامات مسئول حالی کند که اهل این شهر نیست و باید از این شهر ساحلی الجزایر به پاریس نزد همسر جوانش باز گردد. اما از لحاظ پزشکی این کار خطای بزرگی است. همه مردم اوران در قرنطینه هستند تا مردم شهرهای دیگر جهان آلوده نشوند. رامبر حتی به فکر فرار می افتد و تا جایی پیش می رود و ناکام می ماند اما پس از ناکامی با مشاهده تلاش های دکتر ریو و دیگران به همان آگاهی اگزیستانسیال که زندگی روزمره همیشه ما را از آن غافل میکند می رسد: او پیش از این که یک فرانسوی یا یک خبرنگار یا حتی یک همسر باشد یک انسان است و باید بماند و با طاعون بجنگد.
من یاد کتاب "روان درمانی اگزیستانسیال" از اروین یالوم افتادم. یکی از تمرین های روان درمانی اگزیستانسیال که یالوم پیشنهاد می دهد این است که بیمار روانی تمام نقش های خود اعم از نقش شغلی، اجتماعی و خانوادگی را روی کاغذ بنویسد و بعد آنها را پاره کند. گویا همین کار خیلی ساده تاثیر تکان دهنده ای در برخی بیماران می گذارد و شروع سیر درمان آنها است. در واقع کامو تردستانه کاری میکند که رامبر یکی یکی حجاب ها را کنار بزند و به یاد بیاورد که تفاوتی نمیکند این بلا برای او پیش آمده باشد یا مردم این شهر غریبه. او باید بماند و مبارزه کند.
این موقعیت داستانی در واقع همان معنایی است که فیلسوف اگزیستانسیالیست "ژان پل سارتر" در کتاب "اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر" میگوید: (نقل به مضمون) هر انسانی باید آن گونه زندگی کند که می پسندد همه افراد بشر آن گونه زندگی کنند.
از این نگرش است که مفهوم مسئولیت اگزیستانسیال زاییده میشود که تبلورش را می توانید در رمان های اگزیستانسیالیستی دیگری چون "زن در ریگ روان" و "تنهایی پر هیاهو" ببینید و بخوانید.

تنهایی اگزیستانسیال
شخصیت دیگری که برایم بسیار بسیار جذاب بود "کُتار" نام دارد. یک مجرم فراری از قانون که در شرایط معمولی هیچ گاه نتوانسته به راحتی زندگی کند. وقتی طاعون همه گیر میشود و تقریبا همه مردم شبیه او می شوند و احساس ترس و تعقیب از طرف بیماری دارند او یگانه انسان شاد و راضی در شهر است. حالا او دیگر یک موجود "بیگانه" و فراری نیست. حالا مثل همه است. وانگهی شیوع طاعون باعث شده روند تعقیب از طرف پلیس متوقف شود. و البته پس از اتمام همه گیری بیماری بلافاصله پلیس تعقیب را از سر می گیرد و حالا که همه شاد هستند او غمگین و فراری است
کتار استعاره ای از انبوه انسان هایی است که در روند زندگی سرشار از غفلت شهرهای بزرگ احساس تک افتادگی میکنند و کسی را برای همدردی نمی یابند. او که همیشه تنهایی اگزیستانسیال را حس می کرد برای مدتی از تنهایی درآمده بود

پزشکان یا پیامبران؟
مختصر درمورد نگاه کامو به مذهب عرض کنم که در این رمان گرچه به شکل واضح مذهب را ناتوان از رفع درد بشر در بلایا نشان میدهد اما نهایت احترام را برای مومنین قائل است. مرگ کشیش با طاعون مجازا همان "خدایان مرده اند" نیچه است اما خود کشیش با صلابت تمام مرگ را می پذیرد و از پذیرفتن درمان توسط پزشکها (که پیامبران عصر جدید هستند) طفره می رود و لحن روایت هم در ماجرای مرگ کشیش محترمانه است. اگرچه خطابه قرایی که کشیش در کلیسا میکند بسیار مطلقا تهی از احساس همدردی با بشر است. او فقط صدای خدا است و خود را موظف نمی بیند مومنین را تسلا دهد:
 "کشیش که صدائی قوی داشت با یک جمله تند به مردم حمله کرد و گفت: برادران من، بدبختی به شما روی آورده است، برادران من شما مستحق آن بودید .نخستین بار در تاریخ که این بلا پیدا می شود برای مجازات دشمنان خداوند است. فرعون با تصميمات الهی مخالفت می ورزد و آنگاه طاعون او را به زانو در می آورد. از همان آغاز تاریخ، بلای خداوندی، سرکشان و کوردلان را در برابر او به خاک می اندازد. در این باره بیندیشید و به زانو بیفتید"

شاید دردناک ترین فراز رمان فصل مرگ کودک بی گناه آقای قاضی است که کامو با قصاوتی که لازمه قدرت قلم اوست آن را با تفصیل تمام و کشدار و جانفرسا توصیف میکند. اینجا برای من همان جایی بود که کامو تا جایگاه "Fyodor Dostoyevsky" بالا رفت و همان سوال اساسی و بی پاسخ را پرسید:
حتی اگر بپذیریم که بزرگسالان میوه ممنوعه را خورده اند و باید در دنیا رنج بکشند اما کودکان چرا باید رنج بکشند؟ در رمان "برادران کارامازوف" مهم ترین اقامه دعوای داستایوسکی علیه تظام الهی رنج کشیدن کودکان است که هم از زبان ایوان علم گرا مطرح میشود و هم با مرگ کودکی که پدرش تحقیر شده نشان داده میشود. اینجا هم بعد از مرگ کودک است که دکتر ریو شفاف و دقیق مشکلش را با دین بیان میکند:
 "دکتر: من برای عشق مفهوم دیگری قائلم. و تا دم مرگ نظامی را که درآن بچه ها شکنجه می بینند طرد خواهم کرد.
کشیش: آه حال می فهمیم که بخشایش یعنی چه!
دکتر: پدر! ما باهم برای چیزی کار میکنیم که ما را در ورای ناسزاها و دعاها با هم متحد کرده است. همین به تنهائی مهم است.
کشیش: بلی شما هم برای رستگاری بشر کار می کنید.
دکتر: رستگاری بشر برای من کلمه بسیاربزرگی است. من این همه دور نمی‌روم.سلامت بشر مورد علاقه‌ام است. در وهله اول"
و یکی از مهم ترین گفتگوهایی که بین دکتر ریو و کشیش در می گیرد هم است که کامو نشان میدهد در چنین بلای عظیمی اگرچه هر دو به هم نزدیک شده اند اما تفاوت منظر این دو شخصیت که یکی نماینده علم است و دیگری نماینده دین بسیار زیاد است

مرگ میتواند زندگی ببخشد
همان طور که "Irvin D. Yalom" میگوید اگرچه خود مرگ کشنده است اما اندیشیدن به آن میتواند زندگی بخش باشد و بسیاری دغدغه های روانی را کاهش دهد یا محو کند. اما کیست که جرئت داشته باشد مستقیم در چشمان مرگ خیره شود؟ این ترس از مواجهه با مرگ را نگهبان پیر هتل با سادگی خودش بیان می کند:
"نگهبان پیر به هر کسی که از راه می رسید بادآوری می کرد که این بلا را پیش بینی کرده بود. تارو تصدیق می کرد که پیش بینی بدبختی را از دهن او شنیده است اما تذکر می داد که پیش بینی او خبر از یک زلزله می داد. نگهبان پیر به او جواب می داد: «آه! کاش زلزله بودا تنها یک تکان است و بعد هم تمام می شود ... مرده ها و زنده ها را می شمارند و دیگر کار تمام است. اما این مرض لعنتی! حتی کسانی هم که دچارش نیستند آن را در قلبشان دارند.»" 
در عین حال طاعون گویا که دقیقا میداند به سراغ چه کسانی باید برود: آنان که هرچه بیشتر از مرگ می گریزند! ولی به سراغ دکتر ریو که بیش از هر کس با آن مواجه شده نمیرود چون میداند او هراسی از مرگ ندارد و این را در پایان رمان در مواجهه او با مرگ خمسرش میبینیم. همچنین بیان استعاری این شجاعت چشم دوختن در چشمان مرگ را در این گفتگو میخوانیم:
"- باید شما فردا برای تلقیح واکسن پیشگیری به بیمارستان بیائید. اما برای اینکه این بحث را خاتمه بدهیم و پیش از اینکه وارد این ماجرا شوید بدانید که شما فقط یک شانس در سه شانس دارید که جان سالم بدر ببرید.
- دکتر، شما هم مثل من می دانید که این تخمین ها مفهوم ندارد. صد سال پیش یک اپیدمی طاعون تمام سکنه یکی از شهرهای ایران را کشت بجز مرده شوی را که لحظه ای از کارش دست برنداشته بود."

 غفلت باز میگردد!
و بالاخره با سرد شدن هوا طاعون دست از سر مردم شهر اران بر میدارد و قرنطینه برچیده میشود و سلامتی باز می گردد و بلافاصله پس از آن "غفلت" از درسهایی که باید از آن گرفته میشد. در این جملات دکتر ریو که به راستی خود کامو است کلمه "حواس پرتی" مهم است:
"این اپیدمی به من هیچ چیز یاد نمیدهد، جز اینکه باید آن را دوش به دوش هم شکست داد. من به علم‌الیقین می دانم که هر کسی طاعون را در درون خود دارد؛ زیرا هیچکس، نه، هیچکس در دنیا در برابر آن مصونیت ندارد.
انسان باید پیوسته مواظب خود باشد تا مبادا در یک لحظه حواس پرتی با تنفس به صورت دیگری، طاعون را به او منتقل کند. آنچه طبیعی است، میکروب است. و باقی، سلامت، کمال و پاکی نتیجه اراده است، و اراده ای که هرگز نباید متوقف شود."
  وقتی که بلا دور شد، همه چیز دوباره در هم می ریزد. بیماری همه گیر فرو می نشیند. قرنطینه برداشته شده است، دروازه های شهر باز می شود، و آدمها فراموش می کنند. پس از این طاعون که جنگ بزرگی بود، چه بسا قهرمانان بی مانند که به ضعف های خودشان باز می گردند. به دنبال طاعون جسم، طاعون روح زنده می ماند...
و بالاخره رمان با این سطور پایان می یابد:
"عده ای دیگر که در تمام شدن اپیدمی خود را تسلیم خاطره موجود از دست رفته ای می کردند، شاد نبودند و احساس جدائی در آنان به اوج خود رسیده بود. برای اینان، یعنی مادران، شوهران و عاشقانی که همه نشاط زندگی شان را همراه موجودی که اکنون در گودالی ناشناس ناپدید شده و یا به صورت مشتی خاکستر در آمده بود از دست داده بودند، همیشه طاعون برقرار بود.
اما چه کسی به این تنهائی ها فکر می کرد؟ دکتر فریادهای شادی را که از شهر برمیخاست می شنید و به یاد می آورد که این شادی پیوسته در معرض تهدید است. زیرا در کتابها می توان دید که باسيل طاعون هرگز نمی میرد و از میان نمی رود، و می تواند دهها سال در میان اثاث خانه و ملافه ها بخوابد، توی اتاق ها، زیرزمین ها، چمدان ها، دستمال ها و کاغذ پاره ها منتظر باشد و شاید روزی برسد که طاعون برای بدبختی و تعلیم انسان ها، موش هایش را بیدار کند و بفرستد که در شهری خوشبخت بمیرند."
حرفهای زیادی ناگفته ماند از آن جمله این که فلسفه هم در دوره طاعون می میرد. نماینده فلسفه یک شخصیت لاادری گر است به نام تارو. فلسفه و دین نمی توانند بشر را نجات بدهند. محبت بشری است که میتواند بشر را نجات بدهد و یکی دو جا اواخر رمان به این نکته اشاره میشود.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.