بریده‌ کتاب‌های محمدصدرا وثوق

بریدۀ کتاب

صفحۀ 104

وارد ترمینال که شدیم اغلب خودشونو می‌کشیدن کنار. بو می‌دادیم؛ بوی خون, بوی عرق، بوی گوشت سوخته و دود، بوی مرگ، بوی جنگ. لعنت بهش! بوی شیرین جنگ. جنگ، نزدیکی به مرگ و نشستن روی خاک آدما رو بی‌آلایش می‌کنه. آدما تو اون شرایط با هم مهربون‌تر می‌شن. دمشق خیلی از جنگ دور شده. به همون نسبت که خطر نداره باقی آثار جنگو هم نداره. آدمام، بسته به فاصله‌شون تا جنگ، عوض می‌شن، از دمشق بدم می‌آمد. «دمشق مرکز تجمع چند تا گروهه. اول بازنشسته‌هایی که ایران کاری نداشتن یا جایی نبوده که بذارنشون یا زیادی غرغر می‌کردن یا... خلاصه بهشون گفتن برید سوریه. ایثا هم که بی کار! البته که کاربرد رزمی ندارن؛ ولی خوب جنگ کلی هم کار غیررزمی داره که باید انجام بشه و چه بهتر که از نیرویی استفاده کنن که کاربرد رزمی از بیخ نداره. دومین گروه جوانان جویای نام. این گروه به راحتی گروه اول، با همون دیدار اول قابل تشخیصن؛ یقه‌های سفید و بسته، لباس‌های اتودار و صد البته تمیز و معطر مو و ریش همیشه کوتاه و مرتب. اخه اینجا آرایشگاه مجانیه. اینام خودشونو خفه می‌کنن. پوست خوب. اوایل برای خودمم باورش سخت بود. اما اینا بار سنگینشون خودکاره و کاغذ آچهار و عمومی‌ترین فضاهایی که توش می‌رنم نمازخونه‌ست و سالن غذاخوری. اغلب حرم نمی‌رن. چون ممکنه به وقت انتحاری بیاد. البته اینکه تا حالا نیومده چندان مهم نیست مهم اینه که هميشه ممکنه بیاد. به جاش هر روز از پشت پنجره اتاق‌هاشون, رو به حرمین سلام می‌دن.

بریدۀ کتاب

صفحۀ 46

خانم‌های مشکی پوشی که برای گرداندن سگ‌هایشان می‌آیند از زیر تاقی‌های کنار دیوار می‌گذرند آن‌ها به ندرت وسط روز بیرون می‌آیند ولی از گوشه چشم، نگاه‌های دخترانه و حاکی از رضایت به مجسمه گوستاو اَمپتراز می‌اندازند. احتیاجی نیست که اسم این غول مفرغی را بدانند ولی از روی فراک و کلاه سیلندری‌اش می‌فهمند که آدم حسابی بوده. او با دست چپ کلاهش را گرفته و دست راستش را روی تلی از کتاب‌های رحلی گذاشته یک کم مثل این است که انگار بابابزرگشان تو قالب مفرغ، آنجا، روی آن پایه ایستاده لازم نیست مدت‌ها نگاهش کنند تا بفهمند که او هم در همه زمینه‌ها مثل آن‌ها، درست مثل خود آن‌ها فکر می‌کرده او اقتدار و دانش بی‌کرانش را که از کتاب‌های رحلی له شده در زیر دستش کسب کرده در خدمت خرده افکار پروپاقرصش قرار داده است. خانم‌های مشکی‌پوش به دیدن او تسکین می‌یابند و می‌توانند آسوده خاطر به کارهای خانه برسند و سگ‌هایشان را به گردش ببرند دیگر آن‌ها مسئول دفاع از اندیشه‌های مقدس و والایی که از پدرانشان اخذ می‌کنند .نیستند مردی برنزی پاسداری از آن‌ها را به عهده گرفته است.

بریدۀ کتاب

صفحۀ 90

کنش نیرویی که ما نمی‌توانیم از سرشتش هیچ مفهومی در سر داشته باشیم روزی روزگاری صفات زندگی را در مادۀ بی‌جان برانگیخت. شاید این فرایند شبیه همان نوع فرایندی باشد که بعداً سبب تحول آگاهی در قشر خاصی از ماده زنده شد. سپس تنشی در آنچه قبلاً ماده بی‌جان بود به وجود آمد و کوشید تا خود را ملغی سازد. بدین شیوه نخستین غریزه پا به عرصه وجود گذاشت: غریزه بازگشت به سوی حالت بی‌جان. در آن زمان هنوز مردن برای موجود زنده امری سهل و ساده بود؛ احتمالاً طول زندگی‌اش کوتاه بود و جهتش را ساختار شیمیایی زندگی‌ای جوان تعیین می‌کرد شاید برای مدت زمانی طولانی موجود زنده به همین ترتیب مداوماً از نو خلق می‌شد و به سهولت می‌مرد، تا این که تأثیرات خارجی قاطع به چنان شیوه‌ای تغییر یافتند که موجود هنوز در حال بقا را مجبور ساختند تا هرچه بیشتر از مسیر اصلی زندگی فاصله گیرد و قبل از آنکه به هدف خود یعنی مرگ برسد، راهی پر پیچ و خمتر را طی کند این مسیرهای پر پیچ و خم به سوی مرگ که غرایز محافظه‌کارانه وفادارانه از آنها محافظت می‌کنند در حال حاضر تصویری از پدیده‌های زندگی را به ما ارائه می دهند. اگر ما قاطعانه سرشت منحصراً محافظه‌کارانه غرایز را مد نظر گیریم نمی‌توانیم به هیچ مفهوم دیگری از منشأ و هدف حیات دست یابیم.