بریده‌ کتاب‌های محمدجواد کربلایی

پیکره ی ماروسی
بریدۀ کتاب

صفحۀ 10

روز بعد، سر صحبت را با دیگران باز کردم - یک ترک، یک سوری، چند دانشجوی لبنانی، مردی آرژانتینی که تبار ایتالیایی داشت. تقریباً، بی‌درنگ، مرد ترک تنفرم را برانگیخت. او جنون منطق داشت و مرا به خشم می‌آورد. منطقش، هم، منطقی باطل بود. و مانند همه، همهٔ کسانی که من با آنان به‌شدت مخالف بودم، در وجود او تظاهر روح امریکایی را به بدترین شکل آن، یافتم. همهٔ وسواسش پیشرفت بود. باز هم ماشین، باز هم کارایی، باز هم سرمایه، باز هم رفاه - همهٔ سخن این آدم‌ها محدود به همین است. همواره از این آدم‌ها می‌پرسیدم آیا از وجود میلیون‌ها آدم بی‌کار در امریکا خبر دارند یا نه. آنان پرسش مرا نشنیده می‌گرفتند. از آنان می‌پرسیدم آیا می‌دانند که مردم امریکا با همهٔ تجمل‌ها و رفاه ماشین‌ساخته‌شان تا چه حد تهی، بی‌قرار و بدبخت‌اند. طعنه و تمسخر مرا درک نمی‌کردند. یگانه چیزی که می‌خواستند موفقیت بود - پول، قدرت، پیشی گرفتن از دیگران. هیچ‌یک از این‌گونه آدم‌ها دوست نداشت به کشور خود بازگردد؛ و همهٔ آنان، به‌دلایلی، ناچار از بازگشت به کشورشان بودند. می‌گفتند در کشور خودشان زندگی‌ای برایشان وجود ندارد. می‌پرسیدم که زندگی کی آغاز خواهد شد؟ آن‌گاه که همهٔ آن چیزهایی را داشته باشند که امریکا داشت، آلمان داشت یا فرانسه داشت. من چنین می‌فهمیدم که زندگی از چیزها، به‌خصوص، ماشین‌هایی تشکیل می‌شود. زندگی بدون پول ناممکن بود: آدمی می‌بایست جامه، خانهٔ خوب، رادیو، ماشین، راکت تنیس و مانند این‌ها داشته باشد. به آنان می‌گفتم که من هیچ‌کدام از این چیزها را ندارم و بدون آن‌ها خوش‌بخت هستم، می‌گفتم من به امریکا پشت کرده‌ام، دقیقاً به این سبب که هیچ ارزشی برای این چیزها قایل نیستم. به من می‌گفتند که من غریب‌ترین امریکایی‌ای هستم که تا کنون دیده‌اند.

0