یک خواب. ماریان، ماریان با همان لباس شب سفیدش که از عرق چسبناک شده، زلفان بلوندش روی گونه هایش افتاده. دستم را میگیرد و سعی میکند مرا از تخت بیرون بکشد. به پچ پچ میگوید: »اینجا امن نیست. اینجا برای تو امن نیست.« من به او میگویم مرا به حال خودم بگذارد.