بریدۀ کتاب
1402/9/17
3.3
9
صفحۀ 265
یک خواب. ماریان، ماریان با همان لباس شب سفیدش که از عرق چسبناک شده، زلفان بلوندش روی گونه هایش افتاده. دستم را میگیرد و سعی میکند مرا از تخت بیرون بکشد. به پچ پچ میگوید: »اینجا امن نیست. اینجا برای تو امن نیست.« من به او میگویم مرا به حال خودم بگذارد.
یک خواب. ماریان، ماریان با همان لباس شب سفیدش که از عرق چسبناک شده، زلفان بلوندش روی گونه هایش افتاده. دستم را میگیرد و سعی میکند مرا از تخت بیرون بکشد. به پچ پچ میگوید: »اینجا امن نیست. اینجا برای تو امن نیست.« من به او میگویم مرا به حال خودم بگذارد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.