ستون خانه شد جای ثابت علیرضا. همیشه همان جا مینشست و لم میداد و پیاله تخمه را به سرعت برق تبدیل به تلی از پوست میکرد. اجازه میداد بچه ها از سروکولش بالا بروند و دورِ ستون چرخ بزنند و بدوند و از لابه لای دست و پا و سر بچه ها اخباری ببیند یا فوتبالی تماشا کند و من داخل آشپزخانه این صحنه نادر را ببینم. تصویری که هر چند ماه یک بار در زندگی من به نمایش در میآمد و با تمام وجودم حس میکردم یک خانواده ایم؛ یک پدر لمیده، بچه های پر سر صدا، تلویزیون روشن، کاسه تخمه و من هم دستم به آرد و خمیر که برای شام "بولانی" سرخ کنم و گرم گرم سر سفره بگذارم. علیرضا چه بود و که نبود ستون خانهمان بود.