بریده‌ای از کتاب حنانه شو ...: داستان های از زبان اشیاء درباره پیامبر (ص) اثر رقیه بابایی

حنانه شو ...: داستان های از زبان اشیاء درباره پیامبر (ص)
بریدۀ کتاب

صفحۀ 74

فقط می‌بینم پیامبر‌ﷺ دارند به سمت منبر می‌روند. دیگر نمی‌توانم تاب بیاورم. ناله‌ام را سر می‌دهم؛ ناله‌ای که ستون‌های مسجد را به لرزه می‌اندازد؛ ناله جداییِ عاشق از معشوق. همه ساکت می‌شوند؛ نگاه‌های متحیر جمعیت به من می‌افتد. پیامبر‌ﷺ لبخندی می‌زنند و کمی از دندان‌های چون دُرّشان نمایان می‌شود؛ به طرفم می‌آیند؛ در آغوشم می‌گیرند. همان آغوشی که آرزویش را داشتم. آغوش لبریز از مهر... کاش خورشید برای همیشه سر جایش می‌ایستاد، تا لحظه‌ها نگذرند! کاش تا همیشه در این آغوش بمانم! آغوشی که چشیدنی است، نه گفتنی!

فقط می‌بینم پیامبر‌ﷺ دارند به سمت منبر می‌روند. دیگر نمی‌توانم تاب بیاورم. ناله‌ام را سر می‌دهم؛ ناله‌ای که ستون‌های مسجد را به لرزه می‌اندازد؛ ناله جداییِ عاشق از معشوق. همه ساکت می‌شوند؛ نگاه‌های متحیر جمعیت به من می‌افتد. پیامبر‌ﷺ لبخندی می‌زنند و کمی از دندان‌های چون دُرّشان نمایان می‌شود؛ به طرفم می‌آیند؛ در آغوشم می‌گیرند. همان آغوشی که آرزویش را داشتم. آغوش لبریز از مهر... کاش خورشید برای همیشه سر جایش می‌ایستاد، تا لحظه‌ها نگذرند! کاش تا همیشه در این آغوش بمانم! آغوشی که چشیدنی است، نه گفتنی!

9

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.