بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 53

_نه دیگه خانم رضایی. دوران خوب این مرکز همون موقعی بود که شما این‌جا بودین. شما که نیستین، این‌جا هم دیگه صفا نداره. ای خاک بر سر من که حضورم در این‌جا شمع محفل یاران و صفای مجلس بوده. البته آقای هم‌کار قدیمی منظور بدی ندارد. می‌خواهد ابراز لطف کند. اما حرفش یاد و خاطره‌ی همه‌ی آن یک سال و نیم را برایم زنده می‌کند و هم‌چون گلوله‌ی سربی توپ، می‌کوبد به فرق سرم. پنج، شش ماهی از آمدنم به این‌جا گذشته بود که کم‌کم برای جلسه‌های سطح بالاتر هم صدایم می‌کردند. بعد از یک سال، من شدم مدیر بخشمان و صاحب دو صندلی: یکی همان قبلی که در قسمت نیروهای خودم بود؛ پیش خانم‌ها؛ دومی در اتاقی که چند سرگروه دیگر هم آن‌جا بودند، برای هماهنگی و هم‌افزایی بیش‌تر. دوتا خانم بودیم و چهارتا آقا. هنوز مدیر نورسته‌ای بودم که فهمیدم این‌طوری که من این‌جا هستم، رسمش نیست. برای دل خودم چندان نگران نبودم. انصافاً هرچه بیش‌تر با جماعت ذکور مرکز تعامل می‌کردم، بیش‌تر خیالم راحت می‌شد که در انتخاب همسر اشتباه نکرده‌ام و همسرم از همه‌شان یک سر و گردن بالاتر است. اما نگران دل آن‌ها، نگران مرزهای خدا، نگران رسم و سنتی که الگوی بقیه می‌شد و نگران چیزهایی که نمی‌دانستم چه هستند، اما می‌دانستم که مهمّ‌اند، بودم. باید شیوه‌ی بودنم را عوض می‌کردم.

_نه دیگه خانم رضایی. دوران خوب این مرکز همون موقعی بود که شما این‌جا بودین. شما که نیستین، این‌جا هم دیگه صفا نداره. ای خاک بر سر من که حضورم در این‌جا شمع محفل یاران و صفای مجلس بوده. البته آقای هم‌کار قدیمی منظور بدی ندارد. می‌خواهد ابراز لطف کند. اما حرفش یاد و خاطره‌ی همه‌ی آن یک سال و نیم را برایم زنده می‌کند و هم‌چون گلوله‌ی سربی توپ، می‌کوبد به فرق سرم. پنج، شش ماهی از آمدنم به این‌جا گذشته بود که کم‌کم برای جلسه‌های سطح بالاتر هم صدایم می‌کردند. بعد از یک سال، من شدم مدیر بخشمان و صاحب دو صندلی: یکی همان قبلی که در قسمت نیروهای خودم بود؛ پیش خانم‌ها؛ دومی در اتاقی که چند سرگروه دیگر هم آن‌جا بودند، برای هماهنگی و هم‌افزایی بیش‌تر. دوتا خانم بودیم و چهارتا آقا. هنوز مدیر نورسته‌ای بودم که فهمیدم این‌طوری که من این‌جا هستم، رسمش نیست. برای دل خودم چندان نگران نبودم. انصافاً هرچه بیش‌تر با جماعت ذکور مرکز تعامل می‌کردم، بیش‌تر خیالم راحت می‌شد که در انتخاب همسر اشتباه نکرده‌ام و همسرم از همه‌شان یک سر و گردن بالاتر است. اما نگران دل آن‌ها، نگران مرزهای خدا، نگران رسم و سنتی که الگوی بقیه می‌شد و نگران چیزهایی که نمی‌دانستم چه هستند، اما می‌دانستم که مهمّ‌اند، بودم. باید شیوه‌ی بودنم را عوض می‌کردم.

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.