بریده‌ای از کتاب مردی با آرزوهای دوربرد: روایت‌هایی از پدرموشکی ایران اثر فائضه حدادی

مردی با آرزوهای دوربرد: روایت‌هایی از پدرموشکی ایران
بریدۀ کتاب

صفحۀ 70

همگی نشسته بودند دور میز جلسه و یکی از بچه‌ها ریز اقدامات لازم برای پروژه بعدی را روی وایت برد می‌نوشت. جلوی هر کار زمان لازم برای انجامش نوشته می‌شد. نوشتن کارها که تموم شد، برای حاج حسن مهمان آمد و از جلسه بیرون رفت. بچه‌ها زمان‌ها را که جمع زدند. شد سه ماه. از ترس حاجی جرات نکردند روی تخته بنویسند سه ماه! برگشتند و تا می‌شد از زمان لازم برای هر کار کم کردند و کم کردند تا به زور شد دو ماه. در همین حین بود که صدای خداحافظی کردن حاجی از مهمانش، برقی توی جانشان انداخت که در یک چشم به هم زدن دو ماه را پاک کردند و نوشتند: « یک ماه! » حاج حسن هنوز سر جایش ننشسته بود که چشمش به تخته افتاد و شروع کرد: « یک ماه؟! چه خبره؟ مگه می‌خواین موشک هوا کنین؟ پونزده روزه باید این کار انجام بشه! » کاری که اگر به خودشان بود، کم کم اش سه ماه طول می‌کشید، بیست روز تحویل داده بودند.

همگی نشسته بودند دور میز جلسه و یکی از بچه‌ها ریز اقدامات لازم برای پروژه بعدی را روی وایت برد می‌نوشت. جلوی هر کار زمان لازم برای انجامش نوشته می‌شد. نوشتن کارها که تموم شد، برای حاج حسن مهمان آمد و از جلسه بیرون رفت. بچه‌ها زمان‌ها را که جمع زدند. شد سه ماه. از ترس حاجی جرات نکردند روی تخته بنویسند سه ماه! برگشتند و تا می‌شد از زمان لازم برای هر کار کم کردند و کم کردند تا به زور شد دو ماه. در همین حین بود که صدای خداحافظی کردن حاجی از مهمانش، برقی توی جانشان انداخت که در یک چشم به هم زدن دو ماه را پاک کردند و نوشتند: « یک ماه! » حاج حسن هنوز سر جایش ننشسته بود که چشمش به تخته افتاد و شروع کرد: « یک ماه؟! چه خبره؟ مگه می‌خواین موشک هوا کنین؟ پونزده روزه باید این کار انجام بشه! » کاری که اگر به خودشان بود، کم کم اش سه ماه طول می‌کشید، بیست روز تحویل داده بودند.

3

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.