بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 104

حالیه را نمی‌دانم. لکن ما که مدرسه می‌رفتیم، در دبستان شکوه همایونی، ناظمی داشتیم که هر نوبه خبط و خطایی سر می‌زد از احدی، تپانچه‌ای حواله بناگوشش می‌کردد و می‌فرستاد پی مادرش با او بیاید مدرسه. ناظم خوش انصاف روزگار، مادر ما نای و پای آمدن و ایستادن ندارد. ما خطاکاران را به پدرمان علی ببخش.

حالیه را نمی‌دانم. لکن ما که مدرسه می‌رفتیم، در دبستان شکوه همایونی، ناظمی داشتیم که هر نوبه خبط و خطایی سر می‌زد از احدی، تپانچه‌ای حواله بناگوشش می‌کردد و می‌فرستاد پی مادرش با او بیاید مدرسه. ناظم خوش انصاف روزگار، مادر ما نای و پای آمدن و ایستادن ندارد. ما خطاکاران را به پدرمان علی ببخش.

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.