سهیلا ملکی 🌾

@Heiran

12 دنبال شده

30 دنبال کننده

                      علاقه‌مند به آدم‌ها و کلمات.
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                یک:
در ابتذال فضای ادبی مملکت همین بس که این کتاب زرد و موهن هم نامزد جایزه ادبی جلال آل احمد بوده و هم نامزد جایزه‌ی احمد محمود! مذهبی و انقلابی و روشنفکر جمیعا در پی پاسداشت این کتاب بوده‌اند.
خدا رحمت کند آقای مسعود دیانی رو. باسواد، بااخلاق و آزاده بود. زیر بلیط هیچ شخص و هیچ جریانی نمی‌رفت. نقدی که ایشون بر این کتاب نوشت انقدر دقیق و کامله که هرچیزی در نقد این کتاب بنویسم زائده خواهد بود. نقد ایشون رو در ادامه و به علت محدودیت قسمت یادداشت بهخوان در چندبخش، و در قسمت نظرات همین یادداشت میارم.
............
.......
یک
زرد سیاه

«آلوت» مبتذل است؛ به معنای هنری کلمه. کثیف است؛ به معنای اخلاقی کلمه و عقب‌افتاده است به معنای علمی کلمه. همه‌ی آنچه ازاین‌پس خواهد آمد گزارشی است از «آلوت» به‌قصد اثبات ادعاهای فوق. همین. 
«آلوت» در غیاب «دیگری» شکل می‌گیرد. «دیگری» در داستان، رهبر مذهبی یک گروه جهادی سلفی است. با نام «فخرالدین». این نکته، خیال نویسنده- امیر خداوردی – را راحت می‌کند؛ کیست که بخواهد از یک رهبر سلفی دفاع کند؟ بی‌دفاعی «دیگری» و غیبت او، خداوردی را حاکم مطلق کتابش قرار می‌دهد و زمینه‌ای مهیا می‌کند تا نویسنده هرچه دل تنگش می‌خواهد بگوید و سوژه‌‌‌ی منجمدش را در هر وضعیتی که می‌پسندد وصف کند و او را در هر موقعیتی که دل تنگش می‌خواهد قرار دهد و هر خصلتی را که دل تنگش می‌خواهد به او نسبت دهد. خداوردی  _نویسنده_ سوژه‌اش را به لجن کشیده، تحقیرشده و تهی از هر خصلت انسانی و درنتیجه فاقد شأن و منزلت اخلاقی و انسانی می‌پسندد و همه‌ی «آلوت» تلاش برای رسیدن به این پسند نویسنده است. 
فخرالدین زخمی بر پیشانی دارد. باور مردم این است که زخم پیشانی فخرالدین اثر جهاد فی سبیل الله است. خداوردی اما برای زخم پیشانی فخرالدین قصه‌ی دیگری می‌پسندد: «عبدالوهاب، پدر فخرالدین یک قمقمه‌ی جنگی داشت پر از آب. قمقمه را از توی خورجین قاطر بیرون کشید و رفت پشت تپه تا قضای حاجت کند./ صفحه‌ی 13» فخرالدین در این صحنه پسربچه‌ای است چهارپنج‌ساله و لنگ و عصا کش. خداوردی او را می‌برد سر صحنه‌ی تخلی پدرش که هم‌زمان با مدفوع کردن در حال برانداز سنگ‌هایی است که برای طهارت خودش برگزیده است: «فخرالدین آن‌وقت‌ها با عصای چوبی زیر بغل، خود را این‌طرف و آن‌طرف می‌کشید. با تقلای زیادی دنبال پدر رفت. پدر نشسته بود و داشت چند سنگ را ورانداز می‌کرد که با آن‌ها خودش را تمیز کند. به‌خوبی می‌دانست که موقع تخلی نباید شکم و سینه و زانوهایش روبه‌قبله یا پشت به قبله باشد، درعین‌حال نباید کسی عورتش را می‌دید، مخرج بولش را با چند قطره از آب قمقمه تطهیر کرد و بعدازآن بود که به وراندازی سنگ‌ها برای تطهیر مخرج غائطش مشغول شد. سه سنگ مناسب خوش‌دست انتخاب کرد. آنجا که نشسته بود آن‌قدر سنگ بود که اگر با این سه سنگ هم غائطش پاک نمی‌شد، می‌توانست از سنگ چهارم و پنجم و ششم استفاده کند. در همین اثناء ناگهان دید فخرالدین آمده بالای سرش و می‌پرسد: بابا!.../ صفحه‌ی 13» 
این یادداشت می‌تواند همین‌جا، به حرمت اخلاق و انسانیت تمام شود اما به حرمت نقد و حقیقت چنین نمی‌شود. تا آخر کتاب آلوده به کثافتی که نویسنده به نام ادبیات و در پوشش اختلافات مذهبی به خورد خواننده می‌‌دهد پیش خواهیم رفت. پدر مشغول تخلی است. کودک خردسال با دست نویسنده بالای سر او حاضر می‌شود. به چه قصدی؟ به‌قصد پرسیدن سؤالی کودکانه: «یعنی می‌خواست بپرسد بابا! آن جدّت که اسمش فخرالدین بوده، کتابی که نوشته درباره‌ی چه بوده؟ که پدر با یکی از همان سنگ‌های خوش‌دست زد توی سر بچه و پیشانی بچه شکست./ صفحه‌ی 14» پیشانی فخرالدین با سنگی می‌شکند که پدر برای تطهیر مخرج غائطش انتخاب کرده است و زخمی همیشگی یادآور این موقعیت کثیف بر سر او باقی می‌گذارد: «بعدها شایع شد زخم پیشانی فخرالدین اثر جهاد است. او هم مخالفتی نکرد چون به‌هرحال درراه کسب علم این اتفاق برایش افتاده بود./ صفحه‌ی 14»
خداوردی این‌گونه نام و یاد جهاد را با تخلی همسایه می‌کند و این روند را تا پایان کتاب ادامه می‌دهد. جز در صفحه‌ی صد و سی کتاب، هیچ‌کجا نام و یادی از قرآن نیست که همسایه‌ی مبال و مستراح و شقوقاتش نباشد: «آیات آخر سوره‌ی آل‌عمران را می‌خواند. تمام تلاشش را کرد تاکمی فکر کند. از ابن عساکر نقل است که رسول خدا گفته است وای بر کسی که این آیات را بخواند و در آن تفکر نکند. این بود که مثل هر شب دست‌و‌پا می‌زد در خلقت آسمان و زمین تفکر کند. نه، هیچ‌وقت نمی‌توانست این‌طوری افکارش را جمع‌وجور کند. باید می‌رفت مبال/ صفحه‌ی 8» و « از شاشیدن به خودش، از مدفوع کردن پشت در اتاق یا هر چیزی شبیه این‌ها خسته شده بود. از نه نه گفتن و تکرار مداوم یک واژه‌ی تکراری خسته شده بود و تصمیم گرفت، تأکید می‌کنم تصمیم گرفت اوضاع را تغییر دهد. اما تا بیست‌سالگی دیگر هیچ رفتار جدی و مستمری نداشت که این خصلت تنوع‌طلبی‌اش را نشان دهد. دنیا برایش پر از اتفاق‌های رنگارنگ بود. قرآن حفظ می‌کرد. صرف و نحو و فقه و اصول یاد می‌گرفت و هرازگاهی با طلبه‌ای جدید آشنا می‌شد.../ صفحه‌ی 24» و نمونه‌های دیگر که خواهد آمد. 
فخرالدین _به‌ سلیقه‌ی نویسنده_ در خانواده‌ای پر از توحش و حماقت آمیخته به تعصب مذهبی رشد می‌کند. پدرش به پهلوی مادرش لگد می‌زند که چرا در خانه‌‌ی خودش و هنگام شیر دادن به نوزاد خودش گوشه‌ای از سینه‌اش پیداست.«صفحه‌ی 17» و مادر در مستراح به‌صورت فخرالدین سیلی می‌زند: «مادر که خوب می‌دانست منظورش چیست با هول و ولا که یک‌وقت بچه خودش را و خانه را به گه نکشد می‌بردش توی مستراح، می‌نشاندش کنار چاه گود و تاریکی که برای فخرالدین خیلی بزرگ بود. لازم نبود مثل آدم‌بزرگ‌ها سر چاه بنشیند. همان کنار کارش را می‌کرد و مادر با آفتابه‌ی مسی می‌شستش. ولی فخرالدین تا چشمش به گوی و سیاهی چاه می‌افتاد دستشویی‌اش را فراموش می‌کرد. به گودی و سیاهی چاه خیره می‌شد و مادر می‌زد در گوشش.../ صفحه‌‌ی ۲۱
        

باشگاه‌ها

همخوانی کتاب

116 عضو

شب های روشن

دورۀ فعال

آفتاب‌گردان 🌻

294 عضو

قرآن کریم: ترجمه خواندنی قرآن به روش تفسیری و پیام رسان برای نوجوانان و جوانان

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها