روباه شنی

روباه شنی

روباه شنی

محمد کشاورز و 1 نفر دیگر
2.8
3 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

8

خواهم خواند

6

شابک
9786002294388
تعداد صفحات
112
تاریخ انتشار
1398/4/29

توضیحات

        
داستان می نوشت. هنوز هم می نویسد. چاپ هم کرده. کتاب چاپ شده اش را دیده ام. بچه هاش را که روانه کرد خارج، همه ی سرگرمی اش شد ساختن همین باغ. می گفت ساختن باغ هم مثل نوشتن داستان دقت و معماری می خواهد. وقتی با کلمات این همه در و دیوار و درخت و گل و گیاه درست می کنیم چرا در عالم واقع نتوانیم؟! می گفت در نوشته هایش زیباترین باغ ها را توصیف کرده، اما دریغ از یک درخت که به دست خودش کاشه باشد. می گفت حالا وقتش است. جایی درست کنم که بشود رشک بهشت. انگار می دانست باور نمی کنم، جنم همچه کاری را در او نمی دیدم. از سر تکان دادن و لبخندم به گمانم فهمید. با انگشت اشاره زد به تخت سینه ام؛ «کاری می کنم که یه روز باور کنی.»

      

یادداشت‌ها

دریا

دریا

1403/7/21

          مثل بقیه‌ی مجموعه داستان‌ها، بعضی‌شو دوست داشتم، بعضی‌شو نه. از محمد کشاورز قبلا مجموعه داستان بلبل حلبی رو خونده بودم که اونو کمتر از این دوست داشتم.

نمی‌دونم داستان کوتاه ذاتا اینجوریه یا یه سبک از داستان کوتاهو اینجوری می‌نویسن، سیر داستانی خاصی نداره که از یه جا شروع شه، یه جا یه اتفاقی بیفته و بعد پایان‌بندی داشته باشه. یعنی همه‌ی اینا رو داره‌ها ولی نه روایت‌گونه. بیشتر شبیه ناداستانه. پایانش هم بیشتر بازه. یعنی چیزایی آخرش گنگ می‌مونه و مغز آدمو آزار می‌ده.

انگار صرفا می‌خواد احساساتی درون آدم به وجود بیاره. در این زمینه موفقه، ولی من دوست ندارم تمام این احساساتو حین خوندن تجربه کنم بدون هدف خاصی. فقط از درگیر شدن بعضی احساساستم خوشم اومد. احساساتی که با آرامش و حال خوب در ارتباطن، نه ترس و نگرانی و خشم و... برای همین بعضی از داستانایی که اونجوری بودنو دوست داشتم. قشنگ‌ترینش از نظر من گلدان آبی، میخک‌های سفید بود که فضای خیلی خوبی داشت، اینقدر گل‌گلی و حال‌خوب‌کن که وقتی آخرش دیدم نوشته شیراز، اردیبهشت ۹۱، اصلا تعجب نکردم. اردیبهشت شیراز (با اینکه من هیچ‌وقت ندیدمش)، چنین قابلیتی داره.

داستان روز متفاوت ترس و وحشت منتقل می‌کرد، پرنده‌باز اضطراب همراه با خشم، دلسوزی و دل‌شکستگی، گلدان آبی، میخک‌های سفیدو هم که گفتم، فقط خیلی دوست داشتم تو این داستان بدونم شخصیت اصلی که راویه و استاد ادبیات بوده و اینقدر بااحساس و آدم حسابیه، چرا افتاده زندان. شاید به همون دلیلی که اینقدر زندانی دیگه داریم، اما دستش چی شده؟ از این سوالا توی این داستانا زیاد پیش میاد که فکر می‌کنم از قصد بی‌جواب می‌مونه، آهنگ پلنگ صورتی را سوت بزن همزمان هم یه‌کم نگرانی و دلشوره داره، هم داستان سرخوش شوخ و شنگیه، زمین بازی خیلی دلگیر و حسرت‌باره، هشت شب، میدان آرژانتین استرس و نگرانی‌ش در حدیه که ممکنه تا میاد تموم شه ناخناتونو جویده باشین تا ته، راه رفتن روی آب بامزه‌ست و پیام داره از جهل مردم که مورد سواستفاده‌ی یه عده قرار می‌گیره، غار را روشن کن غمگین و رنج‌آوره و روباه شنی از طرفی حس رفاقت عمیقی ایجاد می‌کنه، از طرف دیگه درد رها شدن، تنهایی و تعلق نداشتن زیادی داره، که این هم جزئی از زندگیه.

نویسنده مهارت خیلی زیادی تو فضاسازی داره. در تمام مدت خوندن، به وضوح تصاویری که توصیف کرده بودو جلوی چشمم می‌دیدم. اگه دستگاهی اختراع می‌شد که تصاویر توی مغزو می‌تونست روی ویدیو نشون بده، شاید باکیفیت‌ترین تصاویر ذهنی‌م، از این کتاب بود. 

برای من مجموعه‌ی دوست‌داشتنی‌ای بود که خوشحالم تموم شد و حاضر نیستم دوباره بخونمش. فکر می‌کنم از توضیحاتم بتونین تشخیص بدین کتابیه که ازش خوشتون میاد یا نه.
        

11