وقتی خورشید در شرف غروب بود، در بغداد، در راهی قدم میزدم. با پیری برخورد کردم که روزگار پشت او را خم کرده بود و در میان راه لخ لخ میکرد. جامههایی کهنه ولی پاکیزه بر تن داشت. گریبانش از آلودگی پاک بود. چینهای پیشانی فراخش حکایت میکرد که وی از سالخوردگان حزین و غمزده است. آهسته گام برمیداشت و مردم پشت سرش بدو دشنام میدادند ولی پیر به آنها جواب نمیگفت. بر او حمله کردند، با سنگریزه میزدندش چندان که سرش شکاف برداشت و اثر آن به جای ماند. ایستاد که جانی بگیرد و نفسی تازه کند، دل مهربانان بر او میسوخت. پرسیدم: او کیست؟ جواب دادند: وی «حقیقت» است. امروز آمده است و غریب است. در حالی که از شفقت بر او، اشکم فرو میریخت، به قصد یاری و دلجویی به سویش رفتم. و بدو گفتم: «ما در اینجا، دو غریبیم. غریبان، خویشاوند یکدیگرند.»