بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

نیمه ی نادیده

نیمه ی نادیده

نیمه ی نادیده

لیزا جنووا و 2 نفر دیگر
4.1
5 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

11

خواهم خواند

5

«داستانی رستگاری بخش از روابط خانوادگی؛چگونه وقتی زندگی،انسان را در ورطه بلا می اندازد،اوبرمی خیزد و دوباره زندگی جدیدی می سازد.» سارا نیکرسن،مانند هر مادری،کارمند پر مشغله ای است که برای رسیدن به آرمان هایش با تمام توانش کار میکند.یک روز صبح که عجله دارد تا هرچه زودتر به سر کارش برسد،لحظه ای گیج پیدا کردن موبایلش شده و برای یک ثانیه از جاده غافل میشود.در همان یک چشم بر هم زدن است که تمام زندگی پر تحرک برنامه ریزی شده ی او گرفتار توقف مطلقا میشود.پس از این که آسیب مغزی،آگاهی اش را از هرچیزی در سمت چپ از او میگیرد،سارا باید دوباره به مغزش آموزش بدهد تا جهان را به شکل کامل ببیند.در این میان او می آموزد که چگونه به مردم و آن قسمت از زندگی اش که مهم ترین نقش را در گذشته اش داشته اند،توجه کند. این کتاب حکایت یک تراژدی انسانی عظیم و قدرتمند در قالبی زیباست.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به نیمه ی نادیده

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 223

I’ve never before been a slow walker. I don’t amble or stroll. I throw it into fifth gear, and I go. And I’m not unusual in this respect around here. I think most Bostonians walk quickly and with purpose. We’ve got things to do, important things, and lots of them, and we’re running late. We don’t have time to dillydally, chitchat, or smell the roses. This may sound self-important, rude, or even unenlightened, but it’s not. We’re most likely being practical and responsible and just trying to keep pace with everything that is demanded of us. ترجمه از کتاب نیمه‌ی نادیده نشر کتابسرای تندیس: من قبلاً هرگز آرام راه نمی‌رفتم. هیچ‌وقت سر حوصله قدم‌زنان یا گردش‌کنان راه نمی‌رفتم. همیشه روی دنده پنج می‌گذاشتم و می‌رفتم. البته این دور و برها من تنها نیستم. به نظر من تمام بوستونی‌ها با سرعت و هدفمند راه می‌روند. ما خیلی کارها برای انجام دادن داریم، کارهای مهم و تعداد آن کارهای مهم هم بسیار زیاد است، همیشه هم تاخیر داریم یا دیرمان می‌شود. ما برای بیهوده وقت گذراندن، ایستادن و گپ زدن، یا گل سرخ‌ها را بو کردن وقت نداریم. امکان دارد این حالت خودبزرگ‌بینی، گستاخی یا حتی متعصبانه به نظر بیاید، اما این طور نیست. بیش‌تر به این دلیل است که ما می‌خواهیم کارآزموده و مسئولیت‌پذیر باشیم و سعی می‌کنیم برای هرچیزی که از ما خواسته می‌شود گام‌های هماهنگ برداریم.

بریدۀ کتاب

صفحۀ 91

Our brains normally don’t need every piece of information to assume a whole. Like our blind spot. We all have a blind spot where our optic nerve leaves the retina, but we don’t normally notice this blank space in our field of vision because our brains fill in the picture,” Dr. Kwon says. “That’s probably what you’re doing. You’re relying on only the right half to assume a whole, and your brain is unconsciously filling in the blanks. Wonderful observation. Truly fascinating.” ترجمه: مغز ما معمولاً به همه جزئیات اطلاعات برای فرضِ تصویر کلی احتیاج نداره. مثل نقطه کورمون. همه‌ی ما یک نقطه کور در مکانی که عصب بینایی شبکیه چشم رو ترک میکنه داریم، ولی معمولاً متوجه این مکان خالی در محدوده بیناییمون نمی‌شیم؛ چون مغزمون قسمت خالی رو پر میکنه. این احتمالاً همون کاریه که مغز تو میکنه. تو با استفاده از قسمت راست بیناییت، یک تصویر کلی ایجاد میکنی و مغزت ناخودآگاه قسمت‌های خالی رو پر میکنه. شگفت‌انگیزه! واقعاً جالبه! پ.ن: پیشنهاد می‌کنم آزمایش نقطه کور رو انجام بدین، از نتیجش هیجان‌زده میشید. 😁 (تو اینترنت که سرچ کنید، آزمایشش میاد.)

یادداشت‌های مرتبط به نیمه ی نادیده

            وقتی سراغ طبقه رمان های آمریکایی کتابخانه رفتم و این کتاب را برداشتم، هیچ فکر نمی‌کردم همدم و مرهم روزگارم شود :)
از میان نیکرسون های کتاب های خوانده شده‌ام، سارا نیکرسون در این داستان را بیش از همه دوست دارم.
و اگر کتاب بودم، یحتمل نیمه‌ی نادیده بودم.
نویسنده که به گواه ویکی پدیا علاوه بر رمان نویس، عصب پژوه نیز هست، در این کتاب، دوره ای از زندگانی سارا، زنی کمالگرا را روایت می‌کند که با آسیب مغزی در یک تصادف رانندگی، زندگی اش به دو نیم تقسیم شده و مخاطب را با زندگی سارا، احساسات، افکار و تغییراتش همراهی می‌کند.
و از آنجایی که من هم مبتلا به کمالگرایی هستم، درک سارا برایم بسیار آسان بود
اوایل کتاب با نشانه های کمال گرایی سارا خنده‌ام می‌آمد و یاد خودم و کمالگرایی هایم می‌افتادم، جلوتر که رفتم، کودک درونم با کتاب گریه می‌کرد، به نقطه عطف زندگی سارا که رسیدم ترس به جانم چنگ می‌زد ولی عطش ادامه همراهی با سارا به ادامه مطالعه کتاب ترغیبم می‌کرد
به مرور و پا به پای سارا که سعی می‌کرد دامنه دیدش از جهان اطراف و زندگی را بگستراند، من هم همراهش شده بودم و با تمام شدن هر بخش و حرکت گام به گام سارا به سمت معمول گرا تر شدن، من نفس عمیقی کشیده و جرعه ای آرامش می‌نوشیدم
و در آخر به گمانم نیمه نادیده اولین کتابی بود که دوست نداشتم تمام شود...
( می‌دانم که می‌دانید منظور از کمال گرایی مذکور همان کمال گرایی افراطی ست که زندگی فرد و اطرافیانش را تحت تاثیر خود قرار می‌دهد )
          
روشنا

1402/11/28

            خیلی حرفا دارم که درباره این کتاب بگم :)
موضوع کتاب، اسم و طراحی جلد، به بیماری مغزی left neglect یا نادیده‌انگاری چپ اشاره داره. یه بیماری که بر اثر آسیب به لوب parietal سمت راست که مسئول پردازش قسمت چپ بدنه اتفاق میفته. فرد مبتلا به این بیماری، پیام‌های قسمت چپ بدن رو نادیده می‌گیره. یعنی اعضای بدن سالمن و پیام‌های مختلف رو برای مغز می‌فرستن ولی این پیام‌ها به دلایل هنوز ناشناخته‌ای پردازش نمیشن.

داستان کلی کتاب درمورد سارا، یه آدم رقابت‌طلب و کمال‌گرا است که زندگی پر از تلاش و کوشش و سطح بالایی از فشار کاری داره. بعد از حادثه‌ای که براش رخ میده، زندگی قبلی براش دور از دسترس میشه و حالا باید دید آیا میتونه زندگی جدیدی بسازه؟
روند داستانی کتاب و تلاش شخصیت‌های مختلف برای حل مشکلات لذت‌بخش بود. اما گاهی حس می‌کردم همه تو این داستان خیلی خوبن :) یعنی یه کم زیادی خوب. نه این که هیچ‌کس ایرادی نداشته باشه، اما همه می‌تونستن مشکلاتشون رو حل کنن و کم‌اشتباه ظاهر بشن. ولی بعدش فکر کردم شاید زندگی واقعیمون هم همین‌طوری باشه و اتفاقاً این کتابای دیگه باشن که فکر شخصیت‌های عجیب و غریب رو تو ذهنمون انداختن. 🤷🏻

مسئله بعدی درمورد کتاب اینه که برخلاف داستان‌های مختلفی که فرد با تلاش و کوشش بسیارش به بهبودی میرسه؛ این جا شخصیت اصلی یاد می‌گیره با وضعیتش کنار بیاد و زندگی جدیدی بسازه. هنوزم یه کم گیجم که در این مورد باید چه حسی داشته باشم، انفعال یا پذیرش. ولی در حال حاضر تصمیم دارم این نکته رو به عنوان نقطه قوت کتاب بپذیرم‌. به هر حال همیشه نمیشه با تلاش و کوشش وضعیتی رو تغییر داد و گاهی نیاز به پذیرش و دیدن نکات مثبت زندگیه.

شخصیت سارا (مبتلا به بیماری) واقعاً مثبت‌اندیش بود و برای کسی که این بیماری رو داره این موضوع کمی عجیب به نظر میاد. اما از طرفی فکر می‌کنم خوب شد که نویسنده قسمت‌های زیادی رو به افسردگی و حال بد اختصاص نداد و مخلوط حال بد و خوب رو در پیش گرفت.

از موضوعات جانبی کتاب هم دو مورد واسم جالب بود. یکی رابطه باب و سارا که خیلی قشنگ بود، مخصوصاً حمایت‌ها و درک بالای باب. مورد دیگه هم اطلاعات دارویی شخصیت‌ها بود که واسم یه کم عجیب بود 😅 توضیح یکی از شخصیت‌ها درباره قرص آهسته رهش یا پیک دارو و taper off (پایین اومدن غلظت) بعدش.

تنها نسخه‌ی ترجمه این کتاب برای نشر تندیس و با عنوان « نیمه‌ی نادیده » است. متاسفانه ترجمه کتاب خوب نبود اما میشه داستان رو متوجه شد و دنبال کرد. در عوض طراحی جلد این نشر خیلی خوب و به نظرم حتی بهتر از جلد اصلی بود.
در آخر این که کتابِ جالب و با محتوای تقریباً جدیدی بود واسم و خوندنش رو پیشنهاد می‌کنم.