موش و گربه

موش و گربه

موش و گربه

گونتر گراس و 1 نفر دیگر
3.0
3 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

3

خواهم خواند

2

موش و گربه، که اینکه ترجمه آن را می خوانید، نمایشگر زندگی در سال های جنگ جهانی دوم است. سرگذشت نوجوانانی است که با جنگ بزرگ می شوند، رشد می کنند و به جبهه های شرق و غرب می روند. موش و گربه اثری است تکان دهنده، اعجاب انگیز، خارق العاده و واجد لطف و گیرایی خاص

یادداشت‌های مرتبط به موش و گربه

            رمان جالبی است در مجموع اما اصلا فکر نکنید با شاهکاری مثل طبل حلبی روبرو خواهیدشد. چه به لحاظ موضوع و چه به لحاظ تردستی های داستانی این اثر بسیار جمع و جورتر و کوچک تر از طبل حلبی است. و البته جالب است که اسکار شخصیت راوی طبل حلبی را دو بار خیلی کوتاه و اتفاقی در این رمان زیارت خواهید کرد
دوستی دارم که گونتر گراس را با مارکز مقایسه میکند. من موافق نیستم. اگر قرار باشد در ادبیات امریکای لاتین شبیهی برای گراس پیدا کنم من فوئنتس را پیشنهاد میکنم. هر دو روایتشان آمیخته با نوعی تنش عصبی فروخورده است. انگار یک سری حرف خیلی مهم درباره قهرمان داستان هست که راوی نمیگوید اگرچه خودش به شدت تحت تاثیر قهرمان است و من باید خودم بفهمم که طرف چقدر خارق العاده است.
این نوع روایت پر تنشی که عرض میکنم گراس دارد و فوئنتس هم دارد گاهی من را خسته میکند. میخواهم گریبان نویسنده را بگیرم و بگویم مثل آدم داستانت را رک و راست تعریف کن ببینیم این شخصیت "مالکه کبیر" یا آن شخصیت "آمبروز بی یرس" که این قدر بزرگش میکنی همین اندازه عجیب و دوست داشتنی هست یا نه؟
چون توصیف سرراست انجام نمیشود تکانه های عاطفی کاملا فروخورده میشود. انگار نویسنده آنجایی که باید از هیجان صدیش را ببرد بالا سکوتی نا به جا میکند. جالب هم هست البت"
این داستان درباره پسری به نام مالکه است که راوی به او علاقه دارد و ویژگی های منحصر به فردی دارد و نهایتا به شکلی خاص از جنگ میگریزد. میشود گفت رمانی ضد جنگ است
روایت رمان دارای نوعی شاعرانگی است که آبشخورش نگاه شیفته وار راوی به مالکه است.
اما این شیفتگی چرا به وجود آمده؟ به نظرم به دو دلیل:
یکی این که مالکه برخی خصائل قهرمانانه را در خود دارد که بچه های دیگر ندارند. مثل تهور عجیبش در غواصی یا جرئتی که در دزدیدن نشان صلیب شکسته آن مربی فاشیست نشان میدهد و ... و برخی ویژگی هایش هم خیلی قابل توضیح نیستند اما مخصوص خود او هستند و بهش تمایز میدهند. از قضا به نظرم راوی هم خیلی تلاش نمیکند آن ویژگی های مخصوص مالکه را برای ما واکاوی و تعریف کند و بیشتر همان حس عاطفی خودش را با ایجاز فراوان روایت میکند.
این نوع روایت من را یاد دو رمان فوئنتس که خوانده م انداخت. یعنی آئورا و گرینگوی پیر. در این هر دو رمان هم نویسنده بیش از این که سوژه اش را مفصلا معرفی کند عواطف راوی را میریزد توی داستان.
در گرینگوی پیر من گاهی فکر میکردم قهرمان داستان خیلی هم قهرمان نیست! و در موش و گربه هم بسیار شدیدتر این حس را داشتم که مالکه خیلی هم قهرمان خاصی نیست!! و گراس گویا کمی جوگیر شده!!!
البته میدانم چرا چنین شخصیتی برای مولف این قدر جذاب به نظر میرسد:
در زمانه ای که نظام های توتالیتر فاشیستی تمام شئون حیات مردم را تحت تسلط میگیرند هر کس سر سوزنی آزادگی از خود رو کند نزدیک به قهرمانی است.
خرداد ۹۷
          
            «به نام خدا»
خواستم به ادبیات آلمان ناخنکی بزنم  و صد البته فکر می کردم چون از "طبل حلبی" کوتاه تر است پس برای شروع آثار "گراس" خوب است. این شد که شروع به خواندنش کردم.
داستان اصلا چیزی نداشت که توجهم را جلب کند . شخصیت محور بود و من با شخصیتش مشکل داشتم !.
 بله شخصیت اصلی آدم عجیبی بود اما نویسنده نتوانسته بود او را برایم مهم کند یا شاید من زیادی بی محلی می کردم. 
شخصیت اصلی  "یواخیم مالکه" نام دارد ، او نوجوانی ست که سیبک گلویش خیلی بزرگ است  ،    آن قدر که روزی گربه ای آن را با موش اشتباه می گیرد و به سمتش می پرد . 
"مالکه" اصلا متوجه بزرگی سیبکش نبوده و بعد از این جریان تلاش می کند با چیزهای مختلفی این سیبک را پنهان کند و این محوریت داستان است. قسمت های دیگر داستان هم روی ویژگی های دیگر او تاکید می کنند و در واقع "مالکه" را شخصیتی خاص معرفی می کنند که همه به دلیل نامعلومی او را قهرمان و پیشرو و راهبر احساس می کنند . یک جور انسان برتر .
مشکل من دقیقاً با همین است . همه ی اشخاصی که نوعی شخصیت خاصِ کاریزماتیک در ادبیات یا سینما دارند باید از ویژگی های خاصی هم  برخوردار باشند  که با توجه آن ویژگی ها ، مخاطبان آنها را به عنوان یک شخصیت ویژه بپذیرند. مالکه هم از خصوصیات منحصر به فردی برخوردار است اما نکته این جاست که این ویژگی ها برای من نه جذابند و نه با اهمیت.
مالکه همیشه فرق وسط باز می کند ، همیشه چیزی به گردن دارد ، نمی خواهد ازدواج کند ، مریم عذرا را همچون بتی می پرستد و مرموز رفتار می کند.  اما این ها باعث نشد مالکه برایم مهم شود و به دنبال آن ادامه دادن داستان برایم موضوعیت پیدا کند.

اگر بخواهم زیادی تمثیلی به داستان نگاه کنم ، سیبک "مالکه" را  نماد یک عیب آشکار می دانم و هرچه به گردن می گذارد را سرپوشی بر حقیقت . او  می خواهد دلقک شود اما مسیر زندگی اش طور دیگری رقم می خورد ، تقریبا بر عکس آرزویش ، اما اگر دلقک شدن "مالکه" را :
«به سخره گرفتن تمام جامعه و هنجار ها و ارزش هایش بدانیم» ،  او در آخر  به نحوی به علاقه اش باز می گردد.
اگر بخواهم اینگونه به داستان نگاه کنم باز وضع بهتر است . اما هنوز جذاب نبودن و کم کشش بودن داستان را توجیه نمی کند.
مخلص کلام اینکه مشتاقم "طبل حلبی" را بخوانم و امیدوارم از "موش و گربه" خیلی بهتر باشد و ارزش آن همه تعریف را داشته باشد.
پ.ن1: ترجمه چون مال سال 50 است یکم سخت فهم است و همچنین کتاب ویرایش درست درمان هم ندارد!.