بانو و جوانی خویش

بانو و جوانی خویش

بانو و جوانی خویش

3.1
4 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

5

خواهم خواند

2

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

وقتی بانو برای آخرین بار در آینه نگاه کرد، دیگر خود را نمی شناخت. پیراهن سبز، هیکل دخترانه اش را قالب گرفته بود و بازوهای سفیدش از میان چین های سر شانه برق می زد، صورتش همان صورت هیجده سالگی بود که حالا کمی پهن تر و زیباتر شده بود. لایه ای از پودر تمام چین های ریز کنار دهان و چشم ها را می پوشاند و اگر چشم هایش هنوز همان برق را داشت، هیچ کس بانوی حالا را نمی شناخت. بانو از سر رضایت لبخندی زد و به اتاق محمود خان رفت.

یادداشت‌های مرتبط به بانو و جوانی خویش