تقصیر باران نیست
«روزی که به دنیا اومدی، با یه برقی توی چشم هاش نگاهم کرد که خیلی وقت بود ندیده بودم. بهم گفت: کی می تونه به این دختر کوچولو نگاه کنه و وجود فرشته ها رو باور نداشته باشه؟»به بیرون پنجره نگاه می کنم؛ به همان خانه ی متروکه ی روبه رویی مان. «اما اون...» برمی گردم به سمت مامانی. «پس چی شد که من رو نخواست؟» «نه دِلسی، نه. ماجرا این نبود. نمی دونی چقدر دوستت داشت. اون... اون مریض بود. و نباید کسی رو برای مریض بودن مقصر دونست.»می پرسم: «تا حالا به این فکر کرده ای کجا رفته؟»«آره عزیزم. با هر نفس بهش فکر می کنم، با هر نفس.»
بریدۀ کتابهای مرتبط به تقصیر باران نیست
نمایش همهلیستهای مرتبط به تقصیر باران نیست
یادداشتهای مرتبط به تقصیر باران نیست