همراز

همراز

همراز

هلن گرمیون و 3 نفر دیگر
3.8
11 نفر |
6 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

14

خواهم خواند

10

کامیل، شخصیت اصلی که به تازگی مادرش مرده، سه شنبه روزی، نامه ای طولانی، بدون آدرس ارسال کننده و بدون سلام و امضا دریافت می کند. در ابتدا گمان می کند نامه ی تسلیت است ولی سنگینی نامه برایش عجیب است. شروع به خواندن که می کند، نمی فهمد چرا آن نامه باید به او نوشته شود. آخر هیچ چیز از محتوای آن نامه برایش آشنا نیست. سه شنبه ی دیگری از راه می رسد، نامه ی دیگری در خانه منتظر اوست. او که ویراستار و ناشر است، به همین خاطر به ذهنش می رسد که نکند نویسنده ای تازه کار که می داند کتابش روی میز ناشر سال ها خاک می خورد با این روش او را واداشته داستانش را به شیوه ای سریالی بخواند؟! همه چیز به کنار. نامه ها به شدت جذابند و نکاتی دارند که باعث می شود «کامیل» احساس کند شاید واقعاً مخاطب نامه ها خودش باشد... اما ماجرا به همین جا ختم نمی شود و یک بار دفترچه ای هم همراه با نامه ها برایش ارسال می شود که نمایان گر وجه تازه ای از ماجرایی است که کامیل با آن روبروست.... همراز از آن دست کتاب هاست که ماجرایش از صفحه ی اول داستان آغاز می شود و تا صفحه ی آخر یک نفس ادامه می یابد. داستانی رازآلود با درون مایه ی خیانت، دروغ و عشق در زمینه ی پرالتهاب جنگ جهانی دوم

لیست‌های مرتبط به همراز

یادداشت‌های مرتبط به همراز

            از معدود داستان‌هایی که غافلگیری‌هاش به‌نظرم منطقی اومد! :)
خوشم اومد واقعاً. از اون داستان‌هاییه که وقتی تموم می‌شه، متوجه می‌شید نویسنده از همون صفحه‌ی اول می‌دونسته قراره داستان رو چطور پیش ببره...
‌
داستان عمدتاً از‌ طریق یک‌سری نامه‌های یک‌طرفه نقل می‌شه، کمی فضای معمایی و اسرارآمیز داره، و ایده‌ی اصلی داستان نسبتاً ایده‌ی بکر و عجیبی محسوب می‌شه! (که چیزی در موردش نگم بهتره؛ اما خیلی کُلی بخوام بگم، بیشتر به موضوع «مادری» مرتبط می‌شه و مثل خیلی از داستان‌های دیگه، توی حال‌وهوای جنگ جهانی دوم رخ می‌ده.)
 
یک ویژگی جالب کتاب این بود که یک ماجرای واحد، از دیدگاه تقریباً سه یا حتی چهار نفر مختلف نقل می‌شد و هر بار که راوی تغییر می‌کرد، بعضی از گره‌های داستان حل می‌شدن و می‌تونستیم شخصیت‌ها رو عمیق‌تر درک کنیم.
‌
داستان کشش خیلی خوبی داشت و از نیمه‌ی دوم به بعد نتونستم زمین بذارمش. نویسنده قلم توانمندی داره و تسلطش به داستان رو به خوبی می‌تونید احساس کنید. 
‌
و همچنین، این کتاب پُره از جملات و پاراگراف‌هایی که دل‌تون می‌خواد هایلایت‌شون کنید یا توی یک دفترچه بنویسیدشون. 

و خب... از اون داستان‌هاییه که آرزو می‌کنم یک‌روز دوباره بخونم‌شون... :)
‌
پی‌نوشت: خودم هم مطمئن نیستم چرا نیم‌ستاره کم کردم! اگه می‌شد، احتمالاً یک‌چهارمِ ستاره کم می‌کردم. شاید چون... کتابِ خیلی خیلی خوبی بود؛ ولی عالی نبود.
          
            قسمت‌هایی از کتاب که می‌خوام اینجا بمونه:


اشک‌هایش روی دستم می‌ریخت و من به‌سرعت دستم را پس کشیدم. نمی‌توانستم درد مادر را روی پوستم تحمل کنم.

آخرسر هم از آدم‌های زیادی تشکر نکردم و هيچ‌کس هم گله‌مند نشد. مرگ باعث می‌شود چنین بی‌نزاکتی‌هایی را به تو ببخشند.

آن زمان هنوز نمی‌دانستم که آواز نیز مثل خنده است؛ می‌توان آن را به همه‌چیز آراست، حتی به حزن.

عشق ورزیدن من به آنی مثل عشق ورزیدن یک کودک بود، یعنی در حضور دیگران. حتی به ذهنم هم نمی‌رسید که با هم تنها باشیم. هنوز هم آن‌قدر بزرگ نشده بودم که بخواهم بنشینم و با او حرف بزنم. دوستش داشتم برای خودِ دوست‌داشتن، نه برای دوست‌داشته‌شدن. گذشتن از کنار آنی کافی بود تا وجودم از شادی سرشار شود.

به نظرم ترسناک آمد و مثل هر چیز ترسناک دیگری در خاطرم ماند. باید همیشه یادتان باشد که چه چیزی را به چه کسی می‌گویید، وگرنه ممکن است کلماتتان یک روز به جان خودتان بیفتند.

این دیگران نیستند که بیش‌تر از همه ما را مأیوس می‌کنند، بلکه اختلاف میان واقعیت و ساخته‌های دور و دراز ذهنمان است که نومیدمان می‌سازد.

عاشق‌شدن بسیار رمزآلود است و فارغ‌شدن از آن حتی رمز‌آلودار. شاید بفهمیم چرا عاشقیم، اما هرگز به‌درستی نمی‌فهمیم چرا دیگر عاشق نیستیم.

درست است که برایت داستان نمی‌خوانم...اما این هیچ ربطی به عشق ندارد...عشق پر رمز و رازتر از این حرف‌هاست... عزیزم، عشق را نباید گدایی کرد. نباید آدم‌ها را مجبور کرد آن‌طور که تو می‌خواهی دوستت داشته باشند. راهش این نیست. عشق واقعی این نیست. باید اجازه بدهی آدم‌ها به شیوه خودشان تو را دوست داشته باشند. شیوه من قصه خواندن نیست. من برایت تمام پیراهن‌ها، مانتوها، دامن‌ها و روسری‌هایی را می‌دوزم که عاشقشان هستی. به نظرت ما خوشبخت نیستیم، آنی؟ 


به نظرم رازها باید با کسانی که آن‌ها را در سینه دارند دفن شوند.

جای گله نیست، دنیا همیشه نعمت‌هایی را که به آن‌ها بی‌توجهیم از ما می‌گیرد.

بچه‌دار شدن داستان رمزآلودیست. زن را برای مدتی از جامعه جدا می‌اندازد و یک روز ناغافل او را به آغوش جامعه پرتاب می‌کند. پس از هفته‌ها خلسه و فراموشی، دوباره به جنب و جوش درمی‌آییم و همان آدم قبلی می‌شویم. همان آدمیم، محکم‌تر، سرسخت‌تر و با حواسی جمع‌تر از قبل، اما نه لزوماً بهتر، چرا که دیگر تنها برای خودمان نمی‌جنگیم، بلکه برای کودکمان هم می‌جنگیم. با شلیک این گلوله، زندگی دوباره به من بازگردانده شد و قدم به سرزمین موعود مادری گذاشتم.

نفس آدمی وجه خاصی دارد که در شرایط ویژه و معینی آشکار می‌شود و به محض تغییر آن شرایط دوباره خود را پنهان می‌کند.

ذات دروغ چنان است که سرانجام باید از پرده بیرون بیفتد، نه این‌که بدل بدل به حقیقت شود، حقیقتی ناب، عاری از تردید، حقیقت امروزیان و آیندگان، حقیقت آدم‌هایی که به هیچ‌وجه نمی‌توانند به آنچه واقعاً رخ داده پی ببرند. من نمی‌توانم برای حفظ دروغ خود، نسل تمام کسانی را که هنوز به دنیا نیامده‌اند از روی زمین بردارم. آدمی برای داشتن یک زندگی راستین باید بداند از کجا آمده است.