دوئل
در حال خواندن
1
خواندهام
59
خواهم خواند
16
توضیحات
به صبح همان روز فکر می کرد که به آنجا آمده بود. به جاده ها ، صخره ها و کوه های سیاه و نم گرفته و به آینده ای که برایش مانند چاهی عمیق و تاریک خودنمایی میکرد. حالا قطره های باران بر روی سبزه و سنگ می غلطیدند و مانند الماس برق می زدند. طبیعت سرزنده بود و می خندید و آن آینده ی لعنتی را هم پشت سر گذاشته بود. به چهره ی گرفته و اشک آلود ششکوفسکی و بعد به دو کالسکه ای نگاه کرد که ون کارن، دو شاهد و دکتر در آن ها بودند. به نظرش از قبرستانی بر می گشتند که مردی مریض احوال و مردنی را در آغوش گرفته بود. کسی که بار اضافی بر دوش دیگران بود.