خمپاره های فاسد
پنج نفر بودیم؛ همراه و همراز و همدرد! دردمان چه بود؟ رفتن به جبهه! همه مان پانزده، شانزده ساله و شاگرد دبیرستانی. در آن جمع پنج نفره فقط من بودم که چند ماه پیش با هزار دوز و کلک توانسته بودم خودم را به عقبه ی منطقه ی عملیاتی برسانیم. اما وقتی شب حمله فرا رسید و خواستند گردان ما را به خط مقدم ببرند، فرمانده ی گردان آمد سراغم و محترمانه و بدون هیچ رحم و شفقتی حکم اخراجم را دستم داد. هرچه گریه و زاری کردم، اجازه نداد با آن ها در عملیات شرکت کنم. دست از پا درازتر برگشتم اسدآباد.
بریدۀ کتابهای مرتبط به خمپاره های فاسد
نمایش همهلیستهای مرتبط به خمپاره های فاسد
نمایش همهیادداشتهای مرتبط به خمپاره های فاسد