"این دختر آنقدر غمگین بود، آنقدر غمگین بود که وقتی روی درگاهِ خانهاش میایستاد، انگار شالِ روی تابوت را از سردرش آویزان کرده باشند. آنطور که میگفتند، مرضاش یکجور مهی بود که توی کلهاش پیچیده بود و نه دکترها میتوانستند معالجهاش کنند و نه کشیش."