یادداشتهای کتایونِ ص.ن (2) کتایونِ ص.ن 1402/5/10 نامه به سیمین ابراهیم گلستان 3.3 4 امان از آقای گلستان! امان! دلیل انتخاب این کتاب از قفسهی کتابفروشی، علاقهام به سیمین و جلال بود و تا قبل از آن با ابراهیم گلستان از طریق رابطهاش با فروغ فرخزاد کمی آشنا بودم. که البته در برابر طوفانِ توفانی که جناب گلستان در این صد و اندی صفحه راه انداخت، هیچ بود هیچ. چنان آگاهانه و پراعتماد حرف میزد که اغلب فراموش میکردم این همه را فقط برای سیمین دانشور نوشته و حتی قصد چاپ این نامه را نداشته. جناب گلستان در این کتاب از هر دری حرف زد: از ادبیات و شاعران و نویسندگان کلاسیک و منتقدان یکلاقبا گرفته تا تفسیر تاریخ و سیاست و فرهنگ کج دار و مریز ایرانیان و البته جلال آل احمد و زیرسوال بردن کل زندگانیاش. لحن گلستان بیرودربایستی و تند و تیز و شاید کمی حق بهجانب بود اما هرچه بود از لحن گردآورندهی کتاب که پیش از شروع کتاب نوعی سوگیری در ذهن خواننده ایجاد میکرد بهتر بود. ابراهیم گلستان بیشک دانا بوده است و این را در لابهلای کلماتش میتوان دید و گاهی حین خواندن به خودم یادآوردی میکردم که درحال خواندن نامهی یک اندیشمند به اندیشمند دیگری هستم و قرار نیست چیزی از او یاد بگیرم مگر صریح بودن در باورها. و اما بخشهای موردعلاقهام بیشتر از همه قسمت خاطرات جوانی گلستان با جلال و سیمین و فروغ و نیما و دیگران بود و بطور کلی هر خاطرهای خواندنی بود. و بعد بخش پایین کشیدن قاب فردوسی بزرگ و نشان دادن خاکی که روی آن نشسته است و انگار ما هیچوقت آن لایهی کثیفی را ندیدیم یا نشانمان ندادند. در آخر، خواندن این کتاب آن تجربهی لذتبخشی نبود که انتظارش را میکشیدم و خیلی اوقات ناتوانیام در پابهپای جناب گلستان پیش رفتن کلافهام میکرد و تیر آخر کتاب درواقع تیر آخر به جلال آل احمد بود و گلستانی که برایش مهم نبود سیمین با خواندن آنها چه حالی میشود؟ اصلا این نامه هیچوقت بهدست سیمین رسید؟ دعوت گلستان را قبول کرد؟ و مهمتر اینکه نامه چطور تمام میشود؟ 0 19 کتایونِ ص.ن 1402/4/14 پژوهشهای یک سگ راینر نگله 3.4 4 «خوشا به حال ما که ناچار نشدیم چنین گناهی را به گردن بگیریم و فرصت یافتیم در جهانی که دیگران تیرهوتار کردهاند در سکوتی کمابیش معصومانه بهسوی مرگ بشتابیم.» این کتاب اولین رویارویی من با کافکا بود. همیشه تو ذهنم این بود که هنوز برای سنگینیِ قلمش آماده نیستم. اما بالاخره رو در روی کافکا قرار گرفتم. برخلاف انتظارم، کتاب برام روون بود تقریباً. تقریباً. بیشتر تمرکزم موقع خوندن، فهمیدن بود تا توجه کردن به چیزی که دارم میخونم. یعنی در وهلهی اول برام مهم بود که کلمهها رو بفهمم. فقط روخونی نکنم. البته که ترجمهی فوقالعاده کتاب هم موثر بود. از یه جایی به بعد دوست داشتم هی به خوندن ادامه بدم. از نوع ارائهی داستان خوشم اومد. برام جدید بود. قطعاً یهسری جاهای خالی میمونه که سه جور میتونه پر بشه: کتاب رو دوباره بخونم. (که حتما دلم میخواد این کار رو بکنم.) یا اینکه بعد از خوندن نقدها قضیه برام روشنتر بشه. وقتی نقد اول رو شروع کردم و چیزی که تو ذهنم اومد این بود که: احتمالاً منطقیه که خوندن نقد نوشتههای کافکا از خود نوشتههاش سختتر باشه! اما نهایتاً و بهطور کلی، تجربهی خوندنش رو دوست داشتم. حین خوندن چیزهایی که از داستان دستگیرم میشد رو تو ذهنم نگه میداشتم اما به موازات پیش رفتن داستان، نسبت بهشون نامطمئن میشدم. تناقضی که صفحهی اولِ نقد اول هم بهش اشاره کرده بود. فقط این رو میتونم بگم که قطعاً داستان درمورد سگها نیست. درمورد ماست. و اینکه کافکا از گونهی سگ برای انعکاس ما استفاده کرده برام هم جالبه هم جای سوال داره. جز این به کمآگاهیم اذعان میکنم و صبر میکنم تا وقتی که چالهها رو پر کنم. 0 13