یادداشتهای مهدی کارگر (5) مهدی کارگر 1404/1/4 خلوت سیدسعید صاحب علم 5.0 1 سرشار از اسلوب معادله. شعرهایی که کشف داشته باشد میچسبد. 0 0 مهدی کارگر 1403/6/10 خواب نما: مجموعه رباعی امیر مرادی 3.2 2 دلخوش به نگاهِ گاه گاهت هستم شرمندهی چشم بیگناهت هستم پاداش کدام کار خوبم هستی؟ تاوان کدام اشتباهت هستم؟ شاید این رباعی شما را به خواندن این کتاب، مجاب کرد! 0 0 مهدی کارگر 1403/6/9 تا همیشه آشنا: تصویرهایی از زندگی امام خمینی (س) محمود محمدی نسب 0.0 1 بابا همیشه با لهجهای جدی میگفت: ما هنوز امام(ره) رو نشناختیم. با خوندن این کتاب، بیشتر به حرف بابا رسیدم. یعنی بابا اونقدر امام(ع) رو میشناخت که میگفت هنوز نشناختیم این حکیم فرزانه رو. 0 0 مهدی کارگر 1403/5/16 قصه های حسن کچل (دوره کامل 6 جلدی) حسین فتاحی 5.0 3 قبل از رفتن به کلاس اول، اولین کتاب عمرم را خواندم. تا دو سال بعد از خواندن آن کتاب، هربار که به کتابخانه میرفتم و کتابی به امانت بر میداشتم، پدرم از من میخواست تا مثل خودش نام این کتب را در یک دفتر یادداشت کنم؛ با ذکر: تاریخ مطالعه کتاب، ناشر، نویسنده، تعداد صفحات و البته نظرم. همیشه هم یک "باشه" قلابی میگفتم و این پیشنهادش را پشت گوش میانداختم تا اینکه به این کتابِ کراواتپوش برخوردم. اولین دفعهای که کتابی را یکسره خواندم، اولین باری که یک کتاب را از سر ذوق، بلند بلند مطالعه کردم و اولین باری که یک کتاب برایم لذت پُست کرد را مدیون این طُرفه هستم. این کتاب، مجابم کرد که آن "دفتر یادداشت کتابهای خوانده شدهام" را از پدرم به ارث ببرم و "قصههای حسن کچل" شد اولین اسم توی دفتر. حالا پس از هشت سال، وقتی با صفحات آن دفتر چشم تو چشم میشوم، جلوی هر _حدود ده_کتابی که نویسندهاش حسین فتاحیست، نئون جملهی "عالی بود" هی روشنتر از قبل میشود. 0 2 مهدی کارگر 1403/5/15 سلام! گل سرخ مصطفی کارگر 5.0 2 بابا همیشه آدامسِ نخواندن کتابهایی که توی کتم نمیرفت و همراهش نمیشدم را به من تعارف میکرد. درست هم میگفت. اگر کتابی را که متوجه نمیشوی بخوانی مثل گل آفساید است؛ با خواندنش گل میزنی ولی این آفساید با var هم بر نمیگردد. ۱۲ سالم بود که بعد از خواندن حدود نیمی از این کتاب، نگاه چسبناکم را از آن گرفتم و زیر لب با لحنی منحنی گفتم" خداحافظ! گل سرخ. آخر آن موقع جهارپایهی زیر پایم کوتاه بود و نمیتوانستم چهره مفهوم این کلمات رشید را هضم کنم. من توی آفساید بودم و کتاب پدرم را نصفهنیمه رها کردم تا بعد. چندتا ۳۶۵ روز گذشت و دوباره کتاب را گرفتم توی دستم تا از اول بخوانم و خواندم. کلماتش مهربانتر نگاهم میکردند. کلماتی که عطر شهدای شهرم توی عمق نگاهشان چمباتمه زده بود. اینبار کتاب سبکتر از دفعه قبلی بود. 0 3