یادداشت‌های shantiya (43)

          نمی دانستند دزد کیه ترسیده بودند کار کی بود من میگم کار راب بوده ولی راب که دوستش بود عجیب بود سه پسر بچه هرچه به جلوتر می رفتند با حقیقت های بیشتری آشنا می شدند نویسنده اولف بلانک 


        

          این آخرین رویارویی بود با وحشی ترین حیوان آن منطقه خلاصه‌ی کوچک آن آن بود که چارلی دوباره فرار کرد و هیچ چیزی برای چارلی آنقدر بزرگ نیست
        

          وقتی ما زنگی بزرگترین تبه کار سمت غرب وحشی وقتی بد ترین آدم بود چارلی کوچولو ترسیده بود ووقتی ۸ سالبود ه اتفاق های زیادی برایش افتاده بود
        

          شاهین چارلی رو گرفت برد دشمنان همینجوری چارلی را دست به دست می کردند.                                                                               
شاهین چارلی را در لانه‌ی خود برد فکر کردند کرم است این پایان آخرین کتاب از سری های چارلی کوچولو بود
        

          باز هم او پیش ناخدا گلو بریده ایندفعه خوشبو گیر کرده بود او باید چیکار می‌کرد.                                                         
او باید باز هم از دست آنها فرار می کرد مثل سفر قبلی یا خیر شما هم بخوانید و آخرشو ببینید چی شد
        

          مرد عروسک گردان معلوم نبود چی بود بچه ها ترسیده بودند حتی خود چارلی آیا اصلا او ن زندان داشت ادامه اش رو نمیگم برید بخونید
        

          چارلی در ابر فرا سنگ های زیر زمین گیر افتاده است او اصلا نمی خواهد خوش گذرانی کند چون پای یک عنکبوت در کار است و می تواند آن را بخورد
        

          او با جکم ن دوست عزیزش در سرزمین دایناسور ها گیر کرده بودندخلاصه این بود که او پیش جکمن بود و دایناسور ها که خیلی بزرگ بودند.                                              
در نهایت چارلی در هشت سالگی گم شد و دوباره به خانه نرسید
        

          عالی بود مباحث راحت و جواب ها در آخر کتاب نوشته شده است برای آنهایی که دوست دار شطرنج هستند
        

          خلاصه نمیتونم بگم داستان های خیلی زیادی دارد که باید بخوانیم

        

          داستان های خیلی زیادی دارد قصه های در ۱۵ جلد اخر
        

          book  about reading has song I like this but has questions very hard
        

          آن روز فردی خیلی خوشحال بود که می خواهد روی برف مسابقه بدهد دل تو دل فردی نبود خلاصه ی این کتاب این بود فردی خیلی دوست داشت روی برف مسابقه بدهد و همین هم شد و فردی به آرزویش رسید
        

          خلاصه‌ی این کتاب این بود که فردی به جشن دوستش دعوت شده بود در تولد همه لباس های مبدل پوشیده بودند   خب فردی ترسیده بود این هم پایان آخرین کتاب های فردی بود
        

          فردی با بهترین دوستش راب در زیرزمین مدرسه داشتند آزمایش عجیبی می کردند اسم این آموزش نیست بنظرتون آن ها چیکار داشتند می کردند
        

          ما در زندگی با چیزهای خوشایند و ناخوشایند در خواهیم،افتاد می خواهد بگوید همان بادام تلخ هم اگر روزی بخوریم شاید به نزدیکی دیگر آن را نخوریم ولی دوباره آن را خواهیم
        

          the next book for get ready one sue and an they are grow up and the good but not high level
        

          oooooooo is very very very hard