یادداشتهای مهدیه رعیتی (2) مهدیه رعیتی 1404/4/7 از عشق گفتن ناتاشا لان 4.3 5 فهمیدم عمیقترین تنهایی دنیا جایی است که شب کنار کسی بخوابی که باعث شود احساس حقارت کنی و در حالی که پشتت را به او کردهای، همچنان آرزو کنی برگردد و تو را در آغوش بگیرد. 0 0 مهدیه رعیتی 1403/9/8 لطفا یکی مرا از مرگ نجات بدهد: چهل دیالوگ و چهارده روایت برای نمردن بابک زمانی 3.0 1 گفت: میدونی غربت عین آفتاب سوختگیه. عین همون وقتا که یه آستین کوتاه تنت بوده و جلو خورشید بیمروت عرق ریختی و سوختی. گفتم زندگی همینه دیگه! اما میشه یه پیرهن آستین دار بپوشی و آفتاب سوختگی روی دستاتو پنهون کنی، قاطی آدما شی و غربتتو از یاد ببری. گفت: آره میشه قاطی آدما شد، میشه یه لباس آستین بلند پوشید و رفت تو دل جمعیت. اما میدونی بدیش چیه؟ گفتم: چیه؟ گفت: قسمت تلخ ماجرا اینجاست که وقتی برمیگردی خونهت، وقتی پیرهنتو از تنت درمیاری و تنها میشی با خودت، یهو جلوی آینه میبینی هنوز آفتاب سوختگیت هستش، میبینی هنوز تو غربتی، میبینی هنوز تک و تنهایی، میبینی میون اون همه آدم هنوز هیشکی رو نداری... 0 1