یادداشت مهدیه رعیتی

        گفت: می‌دونی غربت عین آفتاب سوختگیه. عین همون وقتا که یه آستین کوتاه تنت بوده و جلو خورشید بی‌مروت عرق ریختی و سوختی. 
گفتم زندگی همینه دیگه! اما میشه یه پیرهن آستین دار بپوشی و آفتاب سوختگی روی دستاتو پنهون کنی، قاطی آدما شی و غربتتو از یاد ببری.
گفت: آره می‌شه قاطی آدما شد، می‌شه یه لباس آستین بلند پوشید و رفت تو دل جمعیت. اما می‌دونی بدیش چیه؟
گفتم: چیه؟
گفت: قسمت تلخ ماجرا اینجاست که وقتی برمی‌گردی خونه‌ت، وقتی پیرهنتو از تنت درمیاری و تنها می‌شی با خودت، یهو جلوی آینه می‌بینی هنوز آفتاب سوختگیت هستش، می‌بینی هنوز تو غربتی، می‌بینی هنوز تک و تنهایی، می‌بینی میون اون همه آدم هنوز هیشکی رو نداری... 
      
4

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.