یادداشت aram
1404/3/21
⭐️⭐️⭐️☆☆ | ۳ از ۵ فریدا مکفادن یکی از نویسندههای برجسته ژانر جنایی و روانشناختی است که آثارش همیشه برای من جذاب و قابل احترام بودهاند. از آنجا که پیشتر کتابهایی مثل «در قفل شده» و «خدمتکار» را با لذت خواندهام، وقتی «همکار» را شروع کردم، انتظار داشتم با یک داستان عمیق، پیچیده و پر از تعلیق مواجه شوم که منطق و شخصیتپردازی در آن به اندازهی طرح داستان اهمیت داشته باشد. اما متأسفانه «همکار» در مقایسه با آثار قبلی فریدا، چندان در این زمینهها موفق نبود. پیشبینیپذیری و ضعف در پیچشهای داستانی یکی از اصلیترین نقاط ضعف داستان، قابل حدس بودن شخصیتهای کلیدی و جهت حرکت روایت بود. شخصیت کیلب از همان ابتدا به شدت مشکوک و حتی کمی کلیشهای به نظر میرسید، به حدی که عملاً هیچ تعلیقی ایجاد نمیکرد و بیشتر حس کردم نویسنده قصد داشته یک کاراکتر مشخص را به زور مظنون جلوه دهد. این امر باعث شد جذابیت اصلی داستان که همان پیچشهای غیرمنتظره و غافلگیرکننده است، به شدت کاهش یابد و خواننده کمتر درگیر حل معما و حدس زدن نشود. همچنین موضوع جنازهی کشف شده که قرار بود نقطه عطفی در داستان باشد، به گونهای مطرح شد که به هیچ وجه باورپذیر نبود. اینکه پلیس بدون انجام تست DNA یا تایید هویت دقیق، به سرعت تصمیم به دستگیری میگیرد، از منظر جنایی و روندهای پلیسی کاملاً غیرواقعی و دور از منطق است. چنین نادیده گرفتن اصول پایه تحقیقات پلیسی نه تنها از اعتبار داستان میکاهد، بلکه باعث میشود خواننده نتواند با فضای داستانی ارتباط برقرار کند. شخصیتپردازی و تحول ناتالی ناتالی، شخصیت اصلی داستان، در ابتدا به شدت گیج و ساده به نظر میرسید؛ طوری که رفتارهایش گاهی سطحی و بدون منطق کافی جلوه میکرد. اما ناگهان در نیمهی دوم کتاب تبدیل به یک کارآگاه زیرک و باهوش میشود که توانایی حل معماهای پیچیده را دارد. این تحول ناگهانی و بدون زمینهچینی مناسب، از نظر روانشناختی و در چارچوب داستانگویی قابل قبول نیست و باعث میشود شخصیت ناتالی باورپذیری خود را از دست بدهد. به نظر میرسد که نویسنده قصد داشته شخصیت را سریعتر به نقطه اوج داستان برساند، اما این روش به قیمت لطمه به عمق و واقعگرایی شخصیت تمام شده است. نقش داون و تروما داون تنها شخصیت قابل اعتماد و واقعی داستان بود که به خوبی تروما و درد روانی ناشی از متفاوت بودن و طرد شدن را منتقل کرد. شخصیت داون برای من بسیار ملموس و قابل همذاتپنداری بود و یکی از معدود مواردی که توانست حس انسانی و واقعی به داستان بدهد. داستان زندگی و احساسات او، در تضاد با دیگر شخصیتها، به نوعی عمق و بعد انسانی داستان را تقویت کرد. اما متأسفانه در پایان کتاب، روند تغییر رابطه ناتالی و داون به گونهای بود که تمام نفرت و تنشهای قبلی ناگهان کنار گذاشته میشد، طوری که به نظر میرسید نویسنده سعی کرده همه چیز را خیلی سریع و سطحی جمعوجور کند. این پایانبندی نه تنها برای من قابل قبول نبود بلکه احساس کردم فرصتی بزرگ برای پرداختن به تنشهای روانی و تعاملات عمیقتر از دست رفته است. جمعبندی «همکار» کتابی بود که با وجود داشتن عناصر جذاب اولیه، به دلیل ضعف در پیچشهای داستانی، منطق پلیسی ضعیف، شخصیتپردازی ناتالی و پایانبندی ناگهانی، نتوانست انتظار من را که از آثار قبلی فریدا داشتم برآورده کند. البته این اثر همچنان نقاط قوتی دارد که مهمترین آن شخصیت داون و انتقال موفق احساساتش بود. پایانبندی و گزینههای دراماتیک نکتهای که به نظرم میتوانست پایان داستان را بسیار قویتر و قابل قبولتر کند، این بود که اگر داون یا ناتالی در نهایت به شکلی تراژیک عمل میکردند — مثلاً اگر داون تصمیم به خودکشی میگرفت یا ناتالی او را میکشت یا داون ناتالی را می کشت— قطعاً پایان داستان از نظر دراماتیک و روانشناختی تاثیرگذارتر و منطقیتر به نظر میرسید. این نوع پایانبندی میتوانست تمام تنشهای روانی و کشمکشهای شخصیتها را به شکلی باورپذیرتر و قویتر جمعبندی کند، در حالی که پایان فعلی داستان، با رفع ناگهانی و سطحی نفرتها و تنشها، بیشتر حس یک جمعبندی شتابزده و غیرواقعی را منتقل می کند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.