یادداشت محمدرضا ایمانی

        با سوالی شروع کنیم: آیا عیب‌جویان میلر را به اسپویل داستان خود متهم نمی‌کنند؟! چرا که با آوردن «مرگ» در عنوان انتهای داستان رو لو داده است!
همانطور که قطعا میدانید، میلر مقاله‌ای کوتاه دارد با عنوان «تراژدی و انسان معمولی» که صحبت درباره این نمایشنامه بدون ارجاع به آن مقاله وقت تلف کردن است: 
«تراژدی‌های اندکی در این عصر نوشته می‌شوند. اغلب حکم کرده‌اند که این فقدان به سبب ندرت قهرمانان در میان است یا اینکه دیگر انسان مدرن با شک‌انگاری علمی پایه‌های ایمانش را سست کرده و حمله قهرمانانه به زندگی نمی‌تواند از باور به فرم و احتیاط نشات گیرد... [اما] من معتقدم که انسان معمولی به همان اندازه شایسته است که موضوع تراژدی در والاترین مفهوم آن قرار گیرد، که شاهان چنین بودند.»
ویلیام لومن انسانی معمولی است که خود به این امر واقف نیست، چرا که «رویای آمریکایی» کورش کرده. ویلی در حال تلاش است که کسی باشد. تمام کنش‌های او در نمایشنامه در جهت همین امر است. اگر فروشندگی میکند قصدش همین است، اگر پسرانش را بد تربیت می‌کند قصدش همین است، و حتی اگر به همسرش خیانت می‌کند نیز قصدش همین است. چرا؟ چون جامعه این را به او دیکته کرده که خود میتواند برای خود کاری بکند ولاغیر. 
آیا ویلی انسانی احمق است؟ البته که هست. او از سطحی اندیشی حاد رنج میبرد. دائما چشمش به دیگران است که آنها چه کردند که به جایی رسیدند. به همه غبطه میخورد و در عین حال وقتی راه درست پیش پایش هست قدم بر نمی‌دارد. اما آیا خود مقصر این وضعش هست؟
«به عنوان یک قاعده کلی، به نظر من احساس تراژیک زمانی برانگیخته میشود که ما در حضور شخصیتی هستیم که حاظر است زندگی‌اش را فدا کند تا یک چیز را حفظ کند: حفظ حرمت شخصی‌اش را. از اورستس تا هملت، از مده‌آ تا مکبث مبارزه زیربنایی این است که شخصی در تلاش برای به دست آوردن جایگاه عادلانه‌اش در جامعه است.» 
این پاراگراف خیلی مهم است. میلر دارد تراژدی را برای انسان امروز بازتعریف می‌کند. قهرمان تراژدی یونانی نمیجنگید که به جایگاه عادلانه‌ای برسد، چرا که از پیش جایگاهش را داشت. قهرمان یونانی با طی کردن مسیر تراژدی چیزی را به دست می‌آورد که تنها در اختیار خدایان بود. او در کشمکش با سرنوشت «جاودانه» میشد. اما انسان معمولی انسانی، به تعبیر نیچه، کوتوله است. او جاودانگی نمی‌خواهد، قهرمانی هم نمیخواهد، او تنها به دنبال جایگاهی عادلانه است. ویلی نهایت آرزویش چارلی شدن است، برای همین به هیچ عنوان نمی‌پذیرد زیردستش کار کند چون آنگاه پذیرفته که او نشده است. و هنوز امید دارد که بیف بتواند اون را به جایگاه چارلی برساند.
«داستان از این لحاظ که به وسیله خود قهرمان تراژدی به حرکت در می‌آید، آشکار کننده آن چیزی است که «نقص تراژیک» او نامیده میشود... این نقص یا شکاف در شخصیت چیزی نیست جز اکراه او در منفعل ماندن در رویارویی در آنچه او آن را مخالف حرمتش با انگاره‌اش از حالت عادلانه و سزاوارش تصور می‌کند.» 
ویلی نقص تراژیکی دارد که داستان را پیش میبرد. اجازه بدهید به اختصار آن را «کوری» قرار کنیم زیرا به صورت ارادی-اجباری واقعیت زندگی را نمی‌بیند. کوری ویلی چنان بر تمام ساحت‌های زندگی‌اش چنبره زده که نمی‌گذارد اقدامی کند. ویلی میتوانست زودتر از فروشندگی بیرون بیاید اما نیامد، ویلی میتوانست پسرهایش را درست تربیت کند اما نکرد، ویلی میتوانست پیش چارلی مشغول شود اما خود خواست که نکند. کوری ویلی عنصری است که نمی‌گذارد او سرنوشت محتومش را بپذیرد. اگر ویلی هم به مانند بیف در جوانی به کلمه حقه «من هیچی نیستم» رسیده بود که کار تمام بود و داستانی شکل نمی‌گرفت. ولی این کوری او نمی‌گذارد که پایان داستان رقم بخورد. 
«تنها آدم‌های منفعل، تنها انسان‌هایی که سرنوشت خود را بدون مقابله به مثل می‌پذیرند، «بی‌نقص» هستند. اکثریت ما در این مقوله قرار میگیریم.»
این جمله ناظر به بیف است. بیف کسی است که می‌پذیرد که «هیچی نیست» و رویارویی با واقعیت و پذیرفتن آن است که باعث میشود داستانی نداشته باشد و تراژدی‌ای حول او شکل نگیرد. اینگونه ما هم راضی‌تر و از رفتارش آسوده خاطرتریم (!)
«اما امروز در میان ما کسانی هستند که بر ضد چهارچوبی از امور که آنها را تباه میکند، عمل می‌کنند... اصرار بر رتبه قهرمان تراژیک، یا به اصطلاح شرافت شخصیت او، در واقع چیزی جز. چسبیدن به فرم‌های بیرونی تراژدی نیست‌.» 
هرچه داستان جلوتر می‌رود ویلی نیز در ذهن مخاطب شخصیت منفورتری میشود. واقعا کوری او کفر آدم را در می‌آورد. اما میبینیم که از نگاه میلر شرافت شخصیت برای یک تراژدی ضروری نیست بلکه عنصر ضروری نپذیرفتن چهارچوب (یا نپذیرفتن «من هیچی نیستم») و عمل کردن بر ضد آن است. کوری ویلی نه نقطه ضعف بلکه قوت اوست؛ هرچند که ما به مذاقمان خوش نیاید چرا که «اکثریت ما در این مقوله قرار میگیریم.»
بیشتر از این میتوان به مقاله پرداخت اما بس است. به سوال برگردیم. چرا «مرگ»؟ مرگ عنصر مشترک همه تراژدی هاست. تراژدی‌ها ممکن است در تمام عناصر با هم اختلاف داشته باشند اما مرگ عنصر پایان‌بخش تمامی‌شان است.
مرگ فصل انسان از خدایان است. انسان میمیرد اما آنها نمی‌میرند اما در تراژدی قهرمان با مرگش در جایگاهی بالاتر از جاودانگی خدایان قرار می‌گیرد. 
چه فرقی بین مرگ اودیپوس و ویلی با مرگ کلئون و چارلی هست؟ اینها هر چهار می‌میرند اما اودیپوس و ویلی با مرگشان جاودانه شده و در تاریخ میمانند. اما کلئون و چارلی تنها در حاشیه داستان آنها به خاطر خواهد آمد.
ولی فرق جالبی هم بین اودیپوس و ویلی هست. جان اودیپوس را خدایان می‌ستانند اما ویلی خود خود را میکشد. خیلی عجیب است. ارسطو میگوید که انسان یونانی در مواجهه با تراژدی به «کاتارسیس» می‌رسید. بخواهم ساده بگویم انسان یونانی بعد از دیدن تراژدی حس تزکیه نفس میکرد و اصلا به همین خاطر تراژدی میدید. اما برای انسان مدرن مرگ به دست خدایان کاتارسیس برانگیز نیست. انسان مدرن از اینگونه مرگ ککش هم نمیگزد. اما خودکشی چه؟ آن هم خودکشی چنین حقیرانه! ما همه‌ از اینکه لیندای زندگیمان بر سر گورمان نتواند اشک بریزد و تنها با لحنی تمسخرآمیز آمیخته به دریغ بگوید «امروز آخرین قسط خانه را دادم.» مور مورمان می‌شود.

زیاده گفتم. علت یک و نیم ستاره کمم را هم بگویم. نقش بیف زیادی بود. مخصوصا آنجا که تمام علت عدم موفقیتش را انداخت به گردن اینکه خیانت پدرش را دیده. نتوانستم این نقطه را در داستان مستحیل کنم. شاید هم نفهمیدم.
      
117

14

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.