یادداشت سیده زهرا ارجائی
دیروز
4.4
88
این کتاب را زیاده دیدهبودم، در کتابفروشیها، روی میز پرفروشترینهای کتابفروشی؛ در کتابفروشیهای سیار مراکز درمانی؛ و حتی در میان کتابهای دستفروشهای کنار خیابان! دیده و شنیده بودم که کتابهای محبوب میان نوجوانان و جوانانِ کمتر کتابخوان است اما رغبتی به خواندنش نداشتم تا این که یک شب که در طاقچه دنبال کتاب روانی بودم که قبل از خواب، چشمانم را گرم کند، این کتاب را در قفسهی کتابهای نوجوان دیدم. خواندنش فکر میکنم سه شب طول کشید، متن بسیار روان و سادهای داشت، ترجمهاش هم خوب بود. البته بعداً دیدم که ترجمههای زیادی از آن در ایران وجود دارد و البته جایی خواندم که این ترجمه، سانسور زیادی نسبت به نسخهی اصلی دارد؛ اما راستش آنقدر برایم ارزش نداشت که دنبالش را بگیرم که ببینم کدام ترجمه بهتر و کاملتر است؛ چرایش را جلوتر خواهم گفت... داستان درباره بچههای فیبروز کیستیک است. یک بیماری ژنتیکی که از همان کودکی خودش را نشان میدهد، بعضی از بدو تولد و بعضی در سنین بالاتر با مشکلات تنفسی و ریوی. این بیماری کمکم عملکرد ریه را از بین میبرد و نارسایی ریوی یکی از مهمترین علل مرگ و میر این بیماران در سنین حدود سی تا چهل سالگی است. عوارض متنوع و متفاوتی دارد و اقتضائات خاصی در زندگی این افراد و خانوادهشان ایجاد میکند. ❌❌❌❌ خطر لو رفتن بخشی از داستان: شخصیت اول داستان دختری به نام استلاست که هرروز برای زنده ماندن تلاش میکند. تنها هدف و دلیلش هم والدینش هستند، آنها از زمانی که دختر بزرگشان در یک حادثه از دنیا رفته، از هم جدا شدهاند و حالا تنها چیزی که میتواند آنها را کنار هم نگه دارد، استلاست. استلا از زندگیاش در بیمارستان میگوید؛ اتاق خصوصی، فرآیندهای درمانی و قوانین سفت و سخت زندگی بیماران فیبروز کیستیک که خصوصاً در بیمارستان باید آن را رعایت کنند. مثلاً آنها حق ندارند بیش از شش قدم به یکدیگر نزدیک شوند! اما حالا، استلای نوجوان، عاشق پسری شده که او هم مبتلا به فیبروز کیستیک است اما زندگی در بیمارستان و دور شدن از تمام دلخوشیهایی که یک نوجوان میتواند داشته باشد، و از طرفی قوانینی مثل شش قدم فاصله، شرایط را برای ویل و استلا سخت کردهاست... ❌❌❌❌ فضای داستان، فضایی کاملا رمانتیک است، بین دختر و پسری نوجوان با تمام اِلِمانها و ویژگیهای فرهنگ غربی که در خط به خط داستان جریان دارد. از همان ابتدای داستان که ویل هم وارد بیمارستان میشود و استلا اولین برخورد را با او دارد, ماجرا حول عشق این دو میچرخد. از اولین نگاه تا زمانی که متوجه میشوند عاشق شدهاند... اگر از من بپرسید میگویم این داستان، بیش از این که اطلاعاتی راجع به این بیماری بدهد، یک داستان عاشقانهاست؛ داستانی عاشقانه در فضایی سخت که باعث میشود پایان داستان را طور دیگری رقم بزند. اما این که اطلاعاتی دقیق و درست درباره این بیماری بدهد، نه! مثلاً در چند جای داستان استلا به نابارور بودن تمام بیماران فیبروز کیستیک میگوید، یا میبینیم که استلا در حالی که فقط ۳۰ درصد ریهاش کار میکند، چندین طبقه پله را بالا و پایین میرود! در نهایت هم سرحال و خوب است! گاهی با اکسیژن سیار و گاهی بدون آن ... از این دست موارد در طول داستان زیاد بود که هربار باعث میشد از فضای داستان دور شوم، چرا که بنظرم غیرواقعی میآمدند... اما به هرحال فضای عاشقانهای که در جریان است، کشش و جذابیتی بسیاری برای مخاطب نوجوان داشته! دیدم که نوجوانها اغلب آن را پسندیده و به آن امتیاز بالا دادهاند؛ اما من فکر میکنم واقعاً ارزش خواندن و توصیه کردن ندارد، و حتی آن را مناسب سن نوجوانی هم نمیدانم!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.