یادداشت
1403/6/9
این کتاب را خواندم و سه بار لعنت فرستادم؛ بار اول به خاطر قدرتِ قلم نویسنده و ساختار کمیاب و نیمهاستواری که ساخته و کلماتی که در بعضی جملهها کاشته و به ثمر نشستهاند و من آن میوههای آبدار را با لذتِ چهل تا نودوپنج درصدی نوش جان کردم و این لعنتی بود که «آدمی در تلاش برای نوشتن»، از سر حسادت به یک «نویسندۀ کامل»، میفرستد. بار دوم به خاطر ابهامی که آدم را وادار میکند بعضی جملهها، بندها، فصلها و درنهایت همۀ کتاب را دوباره بخواند که بفهمد چه خوانده و دست آخر نفهمد آن تفنگهای معروف چخوف که نویسنده روی دیوار نصب کرده بود، کجا شلیک کردند؟ بیماری وقفههای زمانی چه کاربردی داشت؟ آیا بهانهای بود برای آنکه قصههایی در داستان ابتر بمانند؟ سرنوشت علی و بقیه چه شد؟ لعنت فرستادم چون این همه نفهمیدن، طبیعی نیست! و لعنت سوم به خاطر تمسخر عقایدم، گناهانی که منفور واقع نشدند و معانی احتمالاً سیاسی اثر. و رحمت ویژۀ مطالعه نصیب خودم که بعد از دو و سال و نیم، کتابی که نیمخوانده رها کرده بودم، از نو خواندم. وقفۀ مؤثری بود. از خواندن و دیرخواندنش پشیمان نیستم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.