یادداشت محمد سعید میرابیان
1403/3/14
تنها وصف مناسب برای این کتاب همان است که چخوف میگوید، آوردهاند که زمانی که این کتاب چاپ شد، چخوف در حال احتضار بوده، پس از خواندن این کتاب به سختی برمیخیزد و رو به دخترش میگوید:"انگاری به دنیا آمدهام، این کتاب را بخوانم و بمیرم." گویی ما هم آمدهایم، این کتاب را بخوانیم و بمیریم، چراکه داستان زندگی واسیلی، داستان زجرِ زندگی انسان-در-جهان است. داستان کشیشی مفلوک که با تن دادن به جنون همسرش، در مغاک نگریست و نگونبخت به زندگیاش ادامه داد. انگاری آندرییف با استفاده از داستان ایوب در کتاب پیامبران و الهام از جمله مشهور نیچه_که میگفت:"آن که با هیولا می ستیزد، باید بپاید که خود در این میانه هیولا نشود. اگر دیرزمانی در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم خواهد دوخت."_ این داستان را خلق کرده است. شخصیتهایی که عقبه خاصی برایشان تعریف نشده، اسمهایی که شبیه کاراکترهای روسی نیستند، توصیفاتی که به اندازه کافی مطرح میشوند و ناامیدیای که همیشه همراه انسان است، آندرییف و رمانهایش را خواندنیتر میکند. خلاصه که: من غرق وحشتی عجیبم... چه کابوسی بود...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.